خرده جنايتهای زناشوهری
تازگی يه نمايشنامهی فوقالعاده خوب خوندم. نمايشنامهای به نام خرده جنايتهای زناشوهری [۱] نوشتهی اريک مانوئل اشميت [۲]. شايد بشه گفت؛ بهترين کاريه که توی چند سال گذشته خوندهام و شديداً پيشنهاد میکنم که بخونينش. خرده جنايتهای زناشوهری از اون نمايشنامههايی که آدم رو بدجوری به وسوسه میندازه اجراش کنه! ( البته فعلا که درگير مرغ دريایی هستم.) خلاصه که خيلی خوشم اومد. خيلی زياد.
ماجراش درمورد يه آدميه به اسم ژيل که بر اثر حادثهی مرموزی حافظهش رو از دست میده. همسرش ليزا در ابتدای نمايش اون رو به خونه مياره؛ ولی ژيل نه خونه رو میشناسه؛ نه ليزا رو. ليزا شروع میکنه به حرف زدن درمورد ژيل که تو اينجوری بودی و فلان کار رو میکردی و اخلاقت اينجوری بود و اين چيزها. اما ژيل حتی در مورد اينکه ليزا واقعاً زنش هست يا نه هم دچار شکه ...
نمیخوام داستان رو کامل اينجا تعريف کنم؛ اما يه موضوعی که هميشه برای من خيلی جالب بوده و علت اينکه لاموزيکا هم پارسال روی صحنه بردم؛ همون بود؛ روابط بين آدمها است؛ بهخصوص آدمهايی که همديگه رو دوست دارن يا يه زمانی دوست داشتن. ژيل و ليزا در طول نمايش، میخوان پيدا کنن چی تو زندگیشون کم بوده؛ کجای کارشون ايراد داشته و چرا آروم آروم از هم دور شدن. اريک امانوئل اشميت در خرده جنايتهای زناشوهری با نوعی طنز، البته طنزی تلخ و سياه، تصويری زيبا، دقيق و ظريف از مفهوم دلدادگی، زندگی زناشويی و حتی سکس نشون میده، خواننده رو شگفتزده و غافلگير میکنه و مهمتر از همه، به تفکر برمیانگيزه.
چند بخش از نمايشنامه رو میذارم اينجا:
[آپارتمان تاريک است. در باز میشود و ليزا و ژيل وارد میشوند. ليزا آپارتمان را به ژيل نشان میدهد. ]
ليزا: خُب؟
[ژيل سرش را به علامت نفی تکان میدهد. ليزا نگران اصرار میکند. ]
ليزا: چرا! عجله نکن. فکرت رو متمرکز کن.
[ژيل نگاه دقيق و موشکافانهای به اسبابها میاندازد؛ سپس با حالتی مغلوب و ترحمانگيز گردنش را کج میکند. ]
ليزا: هيچی؟
ژيل: هيچی.
ليزا: [ژيل را به طرف مبل میبرد. ] اينم مبليه که دوست داری توش بشينی و کتاب بخونی.
ژيل: به نظر حسابی درب و داغون مياد.
ليزا: هزار دفعه گفتم بيا پارچهش رو عوض کنيم ولی هر دفعه جواب میدادی يا من يا پارچهفروش.
ژيل: [روی مبل مینشيند. از درد، صورتش در هم میرود. ] فقط پارچهش نيست که بايد عوض شه؛ فنرش هم پدر آدمو در مياره.
ليزا: فنر روشنفکری.
ژيل: ببخشين؟
ليزا: به عقيدهی تو يه مبل درست و حسابی بايد ناراحت باشه. اسم اين فنری که توی رون چپت فرو میره؛ گذاشته بودی فنر روشنفکری، عقربههای ذهن، سيخ هوشياری!
ژيل: حالا من يه روشنفکر الکيم يا يه مرتاض واقعی؟
...
ژيل: از کجا بدونم که همينجوری به بيمارستان نرفتين؛ مث اونايی که به مراکز حيوانات گم شده میرن؟ و وقتی از بخش بيمارايی که حافظهشون رو از دست دادن؛ میگذشتين؛ با خودتون گفتين حالا بد نيست يکیشون رو به سرپرستی قبول کنم. چشمتون که به من افتاد گفتين: «اين يکی مامانيه؛ خيلی جوون نيست ولی چشمهای مهربونی داره؛ تر و تميز هم به نظر میرسه. میبرمش خونه و بهش میقبولونم که زنشم. » بيوه که نيستين؟
ليزا: بيوه؟
ژيل: شنيدم يه شبکه زنهای شوهر مرده وجود داره که مردهايی که حافظهشون رو از دست دادن؛ به دام میندازه.
ليزا: ژيل، من زنتم.
ژيل: پس تعريف کن ببينم. کمکم کن خودمو پيدا کنم.
ليزا: نظرت دربارهی اين تابلوها چيه؟
ژيل: بدک نيستن. به نظرم تنها چيز خوب اين آپارتمان همينه.
ليزا: واقعاً؟
ژيل: انگار نقاششون يکيه.
ليزا: تو کشيدیشون.
ژيل: [ناخودآگاه ] آفرين به من. [متحير ] من کشيدمشون؟
ليزا: آره.
ژيل: هم نويسندهام؛ هم بلدم نقاشی کنم؟
ليزا: اينطور میگن.
...
ژيل: به گمانم بايد عجيب باشه که يههو مرد غريبهای شوهر آدم باشه، نه؟
ليزا: آره عجيبه. ولی خودش تنوعيه. برای تو چی؟
ژيل: من يه کم وحشتم گرفته. [ليزا میخندد. ] من از زن زيبايی اطاعت میکنم که نمیشناسمش. زنی که به من لبخند نیزنه؛ منو خونهش میبره؛ حاليم میکنه که همه چيز بين ما ممکنه؛ چون من شوهرشم ... يه کم مث انتظار پيش از زفافه. [ليزا میخندد و برای خودش دوباره کمی مشروب میريزد. ] در واقع میدونی چی محشر میشه؟ اينکه حافظهم برنگرده؛ تا اينکه ... اينجوری دو بار شب زفاف داريم. [ليزا باز میخندد. ] دفعهی اول کجا بود؟
ليزا: ايتاليا.
ژيل: چه لوس و پيشپا افتاده!
ليزا: آره، ولی چه خاطرهای!
ژيل: البته نه برای من. [هر دو از وضع عجيبی که دارند؛ خندهشان میگيرد. ] امشب منو کجا میخوابونی؟
ليزا: [با ناز ] تو اتاق مهمون.
ژيل: [مايوس ] آپارتمان به اين کوچيکی، اتاق مهمون هم داره؟
ليزا: نه.
ژيل: عجب!
ليزا: [با مهربانی به ژیل میزند. ] ولی در صورت لزوم، يه کاناپه هست.
ژيل: در صورت لزوم؟ بدبختانه يعنی در شرايط من.
ليزا: اينجوری قيافهی موشمرده به خودت نگير. خوب بلدی با من چهکار کنی.
ژيل: [خوشحال از اين حرف ] راست میگی؟ خوب بلدم با تو چیکار کنم؟
[ژيل میخواهد ببيند چهقدر ليزا به او تمايل دارد. ليزا خودش را در اختيار او میگذارد. منقلب، يکديگر را لمس میکنند. اما ناگهان ليزا خود را کنار میکشد. ]
ليزا: نه، اينجوری خيلی آسونه. [اين جمله از دهان ليزا میپرد. همانگونه که ناخودآگاه خود را کنار میکشد؛ دور خودش میگردد. ژيل که روی کاناپه تنها مانده؛ دليل تغيیر رفتار ناگهانی ليزا را نمیفهمد. ] منو ببخش. من ... بهت توضيح میدم ... من ... بذار يه گيلاس مشروب بريزم.
ژيل: میدونين؟ اين سومين گيلاستونه.
ليزا: [انگار اين گوشزد به او برخورده. به همين خاطر واکنش تندی نشان میدهد. ] خُب منظور؟
...
ليزا: دروغ نمیگم ژيل. تو واقعاً همونطوری هستی که دارم بهت میگم. يه مرد. همون مردی که من میخوام. مردی که چی بشه يه زن شانس بياره و باهاش برخورد کنه. [لبهايشان همديگر را لمس میکند. ]
ژيل: زيادی حرف میزنيم.
ليزا: هميشه همينو میگی وقتی ...
ژيل: وقتی چی؟
ليزا: وقتی ...
ژيل: وقتی زيادی حرف میزنيم.
[همديگر را میبوسند. اين بار بوسهای واقعی و بعد مثل آدمهای مست به روی صندلی میافتند. ]
ژيل: دلم يه ماه عسل ديگه میخواد.
ليزا: توقع زياديه.
ژيل: به همون خوبی میشه.
ليزا: کجا میريم؟
ژيل: لازم نيست جايی بريم.
ليزا: [به طرفش حمله میکند. ] کجا؟
ژيل: همينجا.
ليزا: [خوشحال ] عجب آتيش تندی!
ژيل: موافقی؟
ليزا: [با هيجان ] آره.
ژيل: لازم نيست تا پورتوفينو بريم. [ليزا را میبوسد. پس از چند لحظه ليزا کمی خودش را کنار میکشد و او را پس میزند. ]
ليزا: چی گفتی؟
ژيل: گفتم که لازم نيست تا پورتوفينو بريم.
ليزا: چرا پورتوفينو؟
ژيل: مگه شب زفاف اونجا نبوديم؟
ليزا: تو يادته؟
ژيل: نه. خودت بهم گفتی.
ليزا: من گفتم ايتاليا.
ژيل: [با آرامش ] تو گفتی پورتوفينو.
ليزا: گفتم ايتاليا.
ژيل: محاله. وگرنه چهطور میتونستم بدونم؟
ليزا: ژيل تو حافظهت رو داری کتمان میکنی.
ژيل: من هيچی رو کتمان نمیکنم.
ليزا: يعنی چی؟ تو يادت مياد که ...
ژيل: شک ندارم. اين تويی که اشم پورتوفينو رو بردی.
ليزا: گفتم ايتاليا.
ژيل: خودت متوجه نشدی ولی گفتی پورتوفينو.
ليزا: من اسم پورتوفينو رو نبردم چون همون موقع از دست خودم عصبانی بودم که چهطور اسم اونجا از يادم رفته. [ليزا از جايش بلند میشود و روبهروی ژيل میايستد و به دقت نگاهش میکند. ژيل ديگر اصرار نمیکند. ليزا کم کم متوجه میشود چه اتفاقی افتاده است. ] ژيل تو حافظهت رو از دست ندادی.
ژيل: چرا.
ليزا: دروغ میگی.
ژيل: تو هم همينطور ليزا.
[همديگر را برانداز میکنند. مثل حيوانات درنده، آمادهی حمله، دور هم میگردند. ]
ليزا: من دروغ میگم؟
ژيل: آره! اين تابلوها رو تو کشيدی. تو نقاشی میکنی، نه من! اين ژيلی که تو مغازهها دنبالت مياد رو از خودت درآوردی. ژيلی که از خونه بيرون نمیره و هرگز بهت خيانت نمیکنه. کسی که آرزوت بود شريک زندگيت باشه.
ليزا: [با درد ] پس يادته ...
پینوشت:
[۱]: خرده جنايتهای زناشوهری ( نمايشنامه)
نوشتهی: اريک مانوئل اشميت
برگردان: شهلا حائری
چاپ اول: ۱۳۸۳
قيمت: ۸۰۰ تومان
۸۷ صفحه
نشر قطره
[۲]: کسانی که کتاب موسيو ابراهيم و گلهای قران را خواندهاند؛ لابد اريک امانوئل اشميت را میشناسند و با نثر وی آشنا هستند. اشميت در ده سال اخير به يکی از مطرحترين و پرخوانندهترين نويسندگان فرانسوی زبان در فرانسه، بلژيک، سويس و همچنين کشورهای غيرفرانسوی زبان، تبديل گرديده است. آثار وی به بيست و پنج زبان ترحمه شده و بيشتر از سی کشور بهطور مرتب نمايشنامههايش را اجرا میکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر