شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

برای من که شنبه تا پنج‌شنبه رو ساعت شش صبح از خواب بيدار می‌شم؛ جمعه‌ها مثل يک موهبت آسمانیه! نمی‌تونين تصور کنين چه‌قدر لذت‌بخشه که جمعه‌ها می‌تونم تا لنگ ظهر بگيرم بخوابم. فقط حيف که هفته‌ای يه دونه جمعه بيشتر نداريم! به هر حال الان جمعه شبه، حدود ساعت دو شب و من ديوونه نشستم فيلم Million Dollar Baby رو تا اين وقت شب ديدم و حالا به‌جای اين‌که برم بخوابم که لااقل ۴ ساعت خوابيده باشم؛ تازه اومدم آن‌لاين! به قول معروف: خر که شاخ و دم نداره آقا جان!!!

اما من جدی جدی داره از اين کلينت ايستوود خوشم مياد. فيلم‌هايی که کارگردانی می‌کنه يه جورايي خيلی خوبه. پل‌هالی مديسن‌کانتی که خيلی خيلی دوستش داشتم و اين يکی Million Dollar Baby که به‌نظر من فيلم بسيار قابل تامليه. يادمه اسکار که شد خيلی‌ها می‌گفتن که اسکار حق هوانورد بوده و چون آمريکايي‌ها خيلی با ايستوود حال می‌کنن؛ اسکارو بهش دادن. اما من فکر می‌کنم Million Dollar Baby خيلی خيلی بهتره از هوانورد. خيلی پرداختش خوبه، در حد خودش عميقه و به طرز عجيبی به نظر من بيشتر به جريان سينمای مستقل تعلق داره تا سری فيلم‌های هاليوودی. بازی‌های هيلاری سوانک و مورگان فريمن هم خيلی دوست داشتم. راستی! به نظرتون اگه ايستوود نقش مگی فيتزجرالد رو می‌داد يه بازيگر زن ايرانی چه جوری می‌شد؟ چرا می‌خندين؟ می‌بينين تفاوت چه‌قدر فاحشه؟

***

يه خبر خوب بدم که نشر ماه‌ريز، فيلم‌نامه‌های ده فرمان کيشلوفسکی رو تجديد چاپ کرده. اين دفعه به جای ده تا کتاب کوچولو، همه رو آورده تو يه جلد. ده فرمان رو اگه نديدين حتما حتما ببينين يا اقلا فيلم‌نامه‌هاش رو بخونين. می‌تونه بدجوری درگيرتون کنه و حتی بالاتر، نگاه‌تون رو نسبت به بعضی مفاهيمی که هميشه ما آدما خيلی ساده از کنارشون گذشتيم؛ عوض کنه. به خصوص فرمان دوم: خدايان ديگر را عبادت ننما و يک فيلم کوتاه درباره‌ی عشق که بی‌نظيره.

***

چه‌قدر من اين صدای آسمانی را دوست دارم. گوگوش را می‌گويم. اين‌روزها گير داده‌ام به آلبوم آخرين خبر ( شايد چون به نظرم از منيفست قشنگ‌تر است! ) و مدام دارم گوشش می‌دهم. به خصوص خود آهنگ آخرين خبر رو. موسيقی سی ثانيه‌ی اولش ديوانه‌ام می‌کند. نمی‌دانم چرا! شايد هزار بار تا به حال شنيده‌ام.‌


***

داشتم کتاب هنر داستان نويسی ابراهيم يونسی رو می‌خوندم؛ توش از يه داستان کوتاه، که البته خيلی هم کوتاهه خوشم اومد. ديدم بد نيست اين‌جا هم بيارمش:

آن چه واندال‌ها بر جای می‌گذارند
جنگ پايان پذيرفته بود و او به شهر زادبومی خويش که تازه از واندال‌ها بازپس گرفته بودند؛ بازگشته بود. شتابان از محله‌ای تار می‌گذشت. زنی بازويش را گرفت و با لحنی مستانه، با عشوه گفت:
« مسيو کجا؟ ميای بريم؟»
خنديد: « نه پيرزن، نه. دارم می‌رم پيش نامزدم.»
و نگاهش را متوجه پايین کرد و در او نگريست.
کنار يکی از تيرهای چراغ‌ بودند. زن ناگهان جيغ کشيد. مرد، شانه‌هايش را گرفت و او را به نور چراغ نزديک‌تر کرد. انگشتانش در گوشت تن زن نشسته بود و از چشمانش آتش می‌جست.
نفس‌نفس زنان گفت: « اوه، جوئن!»

هیچ نظری موجود نیست: