یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

خُب! من فکر کنم هنوز زنده‌ام؛ اما اون‌قدر زمان داره برام تند می‌گذره که خودمم نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم! اين‌جا هم واقعا خيلی کم وقت می‌کنم بيام سر بزنم که خيلی بده. حالا هم برای فردا يه عالمه کارام مونده که بايد انجام بدم. تندی چند تا چيز بگم و برم:

مسيح علی‌نژاد لطف کرده و برای کسانی که تقاضای خريد کتابش رو داشتن؛ شماره‌ی تلفن ناشرش رو داده: 77530536 و 09121309131

***

نمايش‌گاه دوسالانه‌ی کاريکاتور خوش‌بختانه بغل دانشگاهمون بود ( تو اون خيابونی که سينما فلسطين سرشه! اسمشو نمی‌دونم! ) و وقت کردم برم ببينم که خيلی هم خوب بود. يه سری کاريکاتورها قشنگ قهقه‌ی خنده‌ام رو تو سالن بلند کرد. فکر کنم خوش‌تون بياد اگه برين ببينين. فقط يه تجربه‌ای که من تو اين مدل نمايشگاها به دست آوردم اينه که آدم بايد با يه سرعت متناسبی همه‌ی کارا رو ببينه. اگه پای تابلوهای اول خيلی معطل کنين؛ به احتمال زياد حوصله‌تون نمی‌‌گيره همه‌ی کارها را تا آخر نيگا کنين ديگه. حواس‌تون باشه کارا زياده‌ها!

***

توی اين چند روز گذشته روزنامه‌ی کيهان و تعدادی از نماينده‌های مجلس، به خاطر انتخاب منوچهر آتشی به عنوان چهره‌ی ماندگار، به شدت به وی تاختند و هر چه خواستند گفتند. امروز متاسفانه خبر رسيد که آتشی؛ شاعر خون‌گرم جنوب؛ درگذشته است. يادش گرامی باد. بيشتر شعرهاش رو اين‌جا می‌تونيد پيدا کنين. يکی از شعرهايش را که بيشتر دوست دارم اين‌جا می‌نويسم:

حرام است عشق

زمين
به دامن بانوی آفتاب آويخته است
نمی‌پرسند چرا
و گاليله جان به در برده است
همه قانون‌ها اما
مرا از تو دور می‌دارند
و پروا نمی‌كنند
از ستاره بی‌مدار
حلال است خون كبوتر
لب باغچه به پای گل سرخ
حلال است
خون گل سرخ
به پای پير سرداری ابله
بيگانه نام گل
حلال است قامت مردان
به چوبه‌ی بی‌جان دار
حلال نيست ولی
سرو سيراب بی‌جان دار
به آغوش زنده‌ی من
زمين به دامن بانوی ‌آفتاب آويخته‌ست و
آفتاب به دامن بانوی كهكشان
و من
بر ابريشم خيال تو
بر گيسوان تو آويخته‌ام
مرا باز می‌دارند از تو
و پروا ندارند
از ستاره سرگردان بی‌مدار
كه نظم آسمان را بر آشوبد آخر
حرام است عشق
و حلال است دروغ
شگفتا


***

امروز در يه فرايند عجيب، رفتم تئاتر جايی ميان ابرهای کوهستانی رو ديدم. يکی از دوستان لطف کرده بود و برام بليط گرفته بود و بهم زنگ زد که می‌خوام بيام کار رو ببينم يا نه. فکر کردم می‌ارزه يه کلاس رو کنسل کنم و در عوضش برم تئاتر. کارهای کوهستانی رو من اصولاً دوست دارم. هم پچپچه‌های درگوشی، هم رقص روی ليوان‌ها، هم تجربه‌های اخير و هم اين کار آخر. خيلی فضاسازی خوبی داره کارهاش و بازی‌ها یه جورايی هميشه خيلی خيلی روون هستن تو کارای کوهستانی. توی اين کار هم بازی‌ها خيلی خوب بود. هم حسن معجونی و هم باران کوثری که نشون داد روی صحنه هم می‌تونه بازيگر خوبی باشه. چند هفته پيش يه مصاحبه از باران کوثری توی مجله‌ی زنان خوندم با اين تيتر از زبان خود باران: تعارف که نداريم؛ من بازيگر نيستم. بعد از ديدن اين کار می‌شه يه مصاحبه‌ی ديگه باهاش کرد با اين تيتر: تعارف که نداريم؛ بازيگر خوبی هستی خانم کوثری.

***

وبلاگ پياده‌رو از اون دسته وبلاگايیه که نوشته‌هاش رو خيلی دوست دارم من.


***
يه کمی هم از ورزش: اول اين‌که حالم به هم می‌خوره از اين منتقدهای برانکو. به نظر من، ما ايرانی‌ها لياقت داشتن برانکو رو نداريم. جدی می‌گم. اصلا حواس‌مون هست اين دوره چه راحت رفتيم جام‌جهانی و دوره‌های قبل چه اتفاقاتی می افتاد؟ من که اگه جای برانکو بودم ول می‌کردم می‌رفتم. دوم اين‌که به نظر من رضازاده داره با وضعيت جديد خودش حال می‌کنه، شرمنده که نمی‌شه توضيح بيشتری داد. فقط می‌خوام بگم از هر آدمی به اندازه‌ی خودش توقع داشته باشين. چی‌کارش دارين بنده خدا رو؟ جدای از اين من جداً معتقدم آدم بايد به عقايد ديگران احترام بذاره؛ هر چی که باشه. خيلی بده ما ها که ادعای روشن‌فکری‌مون هم می‌شه يه جاهايی رسماً انحصارطلبانه فکر کنيم يا عمل کنيم. و سوم اين‌که خودمونيما، با اين‌که خودمم يه جورايی تيم رئال‌مادريد رو دوست دارم؛ اما خداييش بد تحقير شد رئال جلوی بارسلون! هر چند که من از معدود آدمايی هستم که هم رئال رو دوست دارم، هم بارسلون رو. البته رئال رو يه کم بيشتر دوست دارم اما انصافاً بارسلون اين‌روزها فوتبال بهتری بازی می‌کنه.

***

تمرین‌های مرغ‌ دریایی رو شروع کردیم. حس خيلی خيلی عجيبی داشتم سر اولين جلسه‌ی تمرين. وسط تمرين ياد ايام قديم افتادم و ... انگار کن يه جور بغض که تو گلوی آدم گير کرده باشه ...

***

همين‌ها ديگه! دارم از زور بی‌خوابی بی‌هوش می‌شم. حال انجام دادن کارای فردام رو هم ندارم الان. حيف! دوست داشتم بيشتر می‌نوشتم!

هیچ نظری موجود نیست: