پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

از يلدا و ديگران

می‌رفت
باشکوه‌تر از شب
هم‌راه گيسوان بلندش
تا باغ‌های روشن فردا
يلدا


شب يلدای امسال دو جا مهمونی دعوت بودم. مونده بودم کدوم‌شون رو برم که راه بهتری به ذهنم رسيد: هيچ‌کدوم‌شون رو نرم! يه کم آجيل خريدم و اومدم خونه و ديدم بساط هندونه و انار دون‌شده هم به راهه. طولانی‌ترين شب سال اما برای من بسيار کوتاه بود: از شدت خستگی ساعت ده و نيم شب خوابم برد.

***

وقت خوب مصائب، مستند بسيار خوبيه که ناصر صفاريان درباره‌ی احمدرضا احمدی شاعر ساخته. جدای از ساختار فيلم که خوب و حساب شده است؛ شخصيت خود احمدرضا احمدی هم برام خيلی جالب بود. رسماً می‌شه گفت به شدت آدم دوست‌داشتنی‌ايه! يه طنز فوق‌العاده‌ای تو حرفاش و رفتارش هست که خيلی به دل آدم می‌شينه.

يه جای فيلم می‌گه: « من تا اين‌جا ۶۲ ساله احمدرضا احمدی اومدم؛ گفتم بقيه‌ش رو يکی يه پولی بگيره؛ اون ادامه بده. من خسته شدم ديگه.» يا يه جا دارن با عمران صلاحی حرف می‌زنن؛ عمران صلاحی از قول احمدرضا احمدی می‌گه: « يه بار سر کتاب‌های شعر بحث می‌کرديم که فروشی نداره و چی‌کار بکنيم؛ احمدرضا يه راهی پيش‌نهاد کرد، گفت بديم کتاب شعرمون رو آقای علی دايی مقدمه بنويسه براش، يا مثلاً هديه تهرانی، شايد بدين وسيله فروش بره کتاب‌ها.» يا يه جای ديگه دارن با احمد طالبی‌نژاد منتقد حرف می‌زنن و چايی می‌خورن؛ طالبی‌نژاد می‌گه: « ولی اگه عادت کنی خيلی خوش‌مزه تره چايی بدون قند.» و احمدرضا می‌گه: « من خيلی وقته، من الان سه چهار ساله. قند مث زيرنويسه برای چايی. می‌شه بدون زيرنويس هم نگاه کرد.» يا جای ديگه‌ای تو حرفاش می‌گه: « من يادمه بعد از انقلاب يه مغازه‌ی آجيل‌فروشی باز کرديم که شکست هم خوردم؛ يه شوخی‌ای داشتم که هميشه می‌گفتم: من هميشه خودمو با تی اس اليوت مقايسه می‌کردم؛ حالا آخر عمری دارم خودمو با اکبر مشتی مقايسه می‌کنم که بستنی‌ش رو از کجا بياريم.»

***

اما يه کم هم از کتاب:
نشر قطره مجموعه آثار نمايشی اسماعيل خلج رو چاپ کرده که در نوع خودش کار ارزشمنديه. از همين انتشارات جلد سوم مجموعه آثار پلوتوس هم به تازگی دراومده. نشر مشکی هم يه سری کتاب‌های کوچولويي درآورده به اسم عاشقانه‌ها که عاشقانه‌های ژاپنی، هندی و مصرباستانش رو من دوست داشتم. دو تا شعر از عاشقانه‌های ژاپنی رو اين‌جا می‌نويسم:

(۱)
از آغاز می‌دانستم
که ديدار
فقط با جدايی به پايان می‌رسد
با اين همه
بامداد ناگزير را از ياد بردم
و خود را تسليم تو کردم.

(۲)
در انتهای شب
لباس پوشيديم هر يک با شتاب
تا خداحافظی کنيم
ساق‌های خواب‌آلودمان به هم ساييد
و سپيده در بستر غافل‌گيرمان کرد.

از کتاب‌های ايرانی، مجموعه داستان بگذريم ... از بهناز علی‌پور گسکری، نشر چشمه و رمان آداب بی‌قراری از يعقوب يادعلی، انتشارات نيلوفر رو توی کتاب‌فروشی يه نگاهی بهشون انداختم و چند صفحه‌ای‌شون رو خوندم که به نظرم جالب اومدن. حالا بايد کامل بخونم تا ببينم واقعاً چه جورين.

رمان تقسيم نوشته‌ی پيرو کيارا، ترجمه‌ی مهدی سحابی، نشر مرکز هم کار خوب و قابل‌ خوندنيه که اگه می‌خواين درباره‌ش بيشتر بدونين؛ می‌تونين رجوع کنين به مجله‌ی هفت اين شماره و نقد خوب فرشته حبيبی درباره‌‌ی اين رمان رو اون‌جا بخونين.

اما بهترين کتابی که جداً اين هفته باهاش زندگی کردم و به معنای واقعی کلمه فوق‌العاده بود؛ يه کتاب کوچيکه از نشر لوح فکر به اسم ديالکتيک تنهايی نوشته‌ی اکتاويو پاز و ترجمه‌ی خشايار ديهيمی که فکر کنم چند وقت پيش يه جمله از اين کتاب رو، که جايی خونده بودم؛ توی وبلاگم نوشته بودم.

کتاب درواقع بخش آخر کتابی از پازه به اسم هزارتوی تنهايی. کتاب اين‌جوری شروع می‌شه:‌« تنهايی ــ احساس و علم بر اين که انسان تنها است؛ بيگانه از جهان و خويشتن ــ فقط ويژه‌ی مکزيکی‌ها نيست. همه‌ی انسان‌ها، در لحظاتی از زندگی‌شان، خود را تنها احساس می‌کنند. و تنها هم هستند. زيستن يعنی جدا شدن از آن‌چه بوديم برای رسيدن به آن‌چه در آينده‌ی مرموز خواهيم بود. تنهايی عميق‌ترين واقعيت در وضع بشری است.امسان يگانه موجودی است که می‌داند تنها است و يگانه‌ موجودی است که در پی يافتن ديگری است

فکر می‌کنم خوندن اين کتاب بهترين اتفاقی بود که توی اين حس و حالی که اين روزها دارم؛ می‌تونست برام بيفته.

***

يه جُک هست که توی هفته‌ی گدشته شنيدم و مدام مياد تو ذهنم! جوری که مثلاً وقتی دارم تو خيابون راه می‌رم يادش ميفتم و می‌زنم زير خنده و ملت نگاهم می‌کنن و فکر می‌کنن ديوونه‌م:« يه ترکه می‌ره طوطی بخره، ‌پيدا نمی‌کنه، به جاش جغد می‌خره. چند روز بعد دوستش ازش می‌پرسه: خُب، حالا اين حرف هم می‌زنه؟ ترکه جواب می‌ده: نه، حرف نمی‌زنه، ولی خيلی توجه می‌کنه!» نمی‌دونم چرا من از اين جُکه اين‌قدر خوشم اومده، در حالی که به نظر خيلی‌ها اصلاً هم اون‌قدرها بامزه نيست. همه‌ش ياد قيافه‌ی جغد و اون چرخش یه‌دفعه‌ای که به سرش می‌ده و اون نگاه خيره‌ش ميفتم و بعد خودمو جای ترکه می‌ذارم که هی تو خونه راه می‌رفته و می‌ديده جغده نگاه می‌کنه بهش و احساس بهش دست می‌داده که جغده داره بهش توجه می‌کنه. و می‌زنم زير خنده. خل شدم انگار ها! نه!؟

***

پرسپوليس داره سنول گنش رو مياره برای سرمربی‌گری. با اين که پرسپوليسی نيستم ولی خيلی خوش‌حال شدم که اين اتفاق داره ميفته، چون واقعاً به نفع پرسپوليس و فوتبال ايرانه. سنول گنش مربی بزرگيه و ترکيه رو تو جام‌جهانی قبلی به مقام سومی دنيا رسونده. اميدوارم بتونه تو پرسپوليس کار کنه و پروين زيرآبش رو نزنه. اما تو اومدن سنول گنش به ايران، خنده‌دارترين، احمقانه‌ترين و تاسف‌بارترين قسمتش مصاحبه‌ی انصاری‌فرد مديرعامل پرسپوليس با خبرنگار تلويزيون بود که در جواب خبرنگار که پرسيد: « چرا شما سنول گنش رو برای سرمربی‌گری پرسپوليس انتخاب کردين؟» جواب داد: « در بين گزينه‌هايی که داشتيم؛ سنول گنش بهترين انتخاب بود؛ چون سنول گنش مربی مسلمانيه و مهم‌تر از اون همسرش هم محجبه است.» !!!

خدا رو شکر معيارهای انتخاب مربی فوتبال رو هم فهميديم!

***

امروز دوباره ياد فروغ کردم. چه‌قدر من شعرهای اين آدم را دوست دارم و چه‌قدر خوندنشون آرومم می‌کنه. جداً فکر می‌کنم اگه فروغ نبود؛ دل‌تنگی‌هام رو چی‌کار بايد می‌کردم من؟

...
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل‌ها را می‌دانم
و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
نجات‌دهنده در گور خفته است
و خاک، حاک پذيرنده
اشارتيست به آرامش
...

هیچ نظری موجود نیست: