شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

از عشق و تنهايی

يه چيزی که ما آدم‌ها حواس‌مون بهش نيست و خيلی خيلی هم به نظر من مهمه؛ اينه که در ازای انتخاب‌هايی که می‌کنيم؛ معمولاً متوجه هستيم چه چيزی رو داريم به دست مياريم؛ اما متاسفانه در بيشتر مواقع يادمون می‌ره چه چيزايی رو داريم در ازای اين به دست آوردنه، از دست می‌ديم.

ببينين، ما آدم‌ها يه سری علايقی داريم که خيلی‌هامون دوست داريم دنبال همه‌شون بريم؛ اما خُب نمی‌شه چون کلی محدوديت وجود داره مثل زمان. مثلاً يه نفر هم دوست داره درس بخونه، هم يه ورزشی رو ادامه بده، هم مثلاً کلاس گيتار بره، هم برنامه‌های آخر هفته‌ش رو داشته باشه، هم بنويسه، هم با دوستاش بره بيرون، هم کتاب بخونه و ... خلاصه هزار تا کار ديگه.

حالا چون شبانه‌روز بيست و چهار ساعته معمولاً! و نمی‌شه همه‌ی اين کارها رو با هم کرد؛ طبيعتاً آدم مجبور به انتخاب می‌شه. اون وقت چه اتفاقی ميفته؟ آدم مياد اون چيزهايی که براش اولويت بيشتری دارن؛ جلوتر قرار می‌ده و طبيعتاً بقيه‌ی علايقش فيد می‌شن. يعنی ناخودآگاه فيد می‌شه و آدم بهشون حواسش نيست تو يه مدت. اون وقت تازه بعدشه که می‌فهمه اُه چه خلاء بزرگی تو زندگيش پيدا شده؛ به‌خاطر اين‌که بعضی چيزها رو کنار گذاشته.

نمی‌دونم تونستم درست منظورم رو بگم يا نه، اما به نظر من واقعيت وحشتناکيه. که ما مدام يادمون می‌ره چه چيزايی رو داريم از دست می‌ديم و اون‌وقت يا بايد به خودمون بقبولونيم که خُب اين عيب نداره چون در ازاش داريم چيزای مهم‌تری رو به دست مياريم و يا بايد خيلی فلکسيبلانه!!! يه تغييری تو زندگی‌مون بديم و اون چيزايي رو که کمه و کم بودنش داره اذيتمون می‌کنه وارد جريان زندگی‌مون کنيم.

خلاصه خيلی بده می‌دونم؛ اما همه چيز رو نمی‌شه با هم داشت. شما بدونين اگه مثلا دارين درستون رو خوب می‌خونين، در ازاش دارين يه چيز ديگه رو از دست می‌دين. مثلاً ديگه نمی‌رسين رقصيدن رو خوب ياد بگيرن؛ اون وقت اگه اين قضيه هم براتون خيلی مهم باشه و برين کلاس رقص، شايد مثلاً يه جلسه‌ی شعر هفتگی رو از دست بدين و اگه اون هم بخواين برين؛ ديگه پنج‌شنبه نمی‌رسين برين کوه و اگه ... و اين فرايند ادامه داره.

پس خيلی خيلی مهمه که داريم برای زندگی‌مون چه‌جوری برنامه‌ريزی می‌کنيم؛ چه چيزايی رو انتخاب می‌کنيم و به چه چيزايی اولويت می‌ديم. چون در ازاش مسلماً داريم يه چيزای ديگه رو که شايد الان برامون مهم نباشه از دست می‌ديم. چيزايي که شايد دو سال بعدش به شدت پشيمون بشيم که چرا، چرا اون موقع دنبالش نرفتيم و خُب، حالا بعضی مواقع می‌شه جبرانش کرد و گاهی هم متاسفانه برای هميشه از دست می‌ره.

البته يه چيز هم هست. اگه ديدين يه چيزی رو دوست دارين و نمی‌رسين انجام بدين؛ بدونين قطعاً جزء اولويت‌هاتون نبوده؛ چون اگه بود؛ ميومد با پررويی خودش رو وسط برنامه‌هاتون جا می‌کرد. يقين بدونين اگه چيزی مهم باشه؛ جای خودش هم پيدا می‌کنه؛ وگرنه بدونين واقعاً اون‌قدرها مهم نبوده.

اما مهم‌ترين بخش اون‌ چيزی که می‌خوام بگم؛ راجع به وقتيه که اين انتخاب‌ها در مورد روابط انسانی شکل می‌گيره. هر کسی مجموعه روابطش قطعاً با يه تعداد آدم محدودی می‌تونه شکل بگيره. به همين دليل خيلی خيلی مهمه که چه آدمايی دوروبرتونه و باهاشون دم‌خورين. با کی ميرين، مياين، خودتون رو دارين تو چه جمع‌هايی قرار می‌دين و حرف‌هاتون رو به کی می‌زنين. شما در ازای دوستی با يه سری آدم، ناخودآگاه دارين ارتباط با يه سری آدم ديگه رو از دست می‌دين. آدمايی که شايد، شايد بودن باهاشون خيلی بيشتر چيز به آدم بده و موثرتر باشه.(۱)

فاجعه هم زمانی رُخ می‌ده که آدم به خاطر يه آدم و يه رابطه، رابطه‌های ديگه‌ش، بخشی از عواطف و احساساتش رو از دست بده، و با گذشت زمان تازه بفهمه که چه‌قدر، چه‌قدر، چيزهای مهمی رو از دست داده؛ چيزايی که موقع انتخاب اون رابطه و اون آدم، اصلاً فکر نمی‌کرده اون‌قدر مهمه و تازه وقتی از دستشون می‌ده؛ می‌فهمه و بديش هم اينه که معمولاً اون‌قدر آدم دير می‌فهمه که ديگه کاريش نمی‌شه کرد؛ به جز افسوس يا حسرتی که شايد برای يه عمر تو دل آدم می‌مونه ...

بهتر آن‌که هرگز نبينمت
در روياهای خويش
تا بيدار شوم و جست‌وجو کنم
دستانی را که حضور ندارند (۲)


پی‌نوشت:
(۱)به يه نتيجه‌ی خيلی خيلی مهم توی زندگيم رسيدم: مطلقاً ديگه حاضر نيستم رابطه‌ای رو پيش ببرم که از همون اوايلش حس کنم به جايی نمی‌رسه يا احتمال زيادی بدم که سرانجامی نداره ...
(۲) هايکويی از اوتومو نو ياکاموچی

هیچ نظری موجود نیست: