برای من که شنبه تا پنجشنبه رو ساعت شش صبح از خواب بيدار میشم؛ جمعهها مثل يک موهبت آسمانیه! نمیتونين تصور کنين چهقدر لذتبخشه که جمعهها میتونم تا لنگ ظهر بگيرم بخوابم. فقط حيف که هفتهای يه دونه جمعه بيشتر نداريم! به هر حال الان جمعه شبه، حدود ساعت دو شب و من ديوونه نشستم فيلم Million Dollar Baby رو تا اين وقت شب ديدم و حالا بهجای اينکه برم بخوابم که لااقل ۴ ساعت خوابيده باشم؛ تازه اومدم آنلاين! به قول معروف: خر که شاخ و دم نداره آقا جان!!!
اما من جدی جدی داره از اين کلينت ايستوود خوشم مياد. فيلمهايی که کارگردانی میکنه يه جورايي خيلی خوبه. پلهالی مديسنکانتی که خيلی خيلی دوستش داشتم و اين يکی Million Dollar Baby که بهنظر من فيلم بسيار قابل تامليه. يادمه اسکار که شد خيلیها میگفتن که اسکار حق هوانورد بوده و چون آمريکاييها خيلی با ايستوود حال میکنن؛ اسکارو بهش دادن. اما من فکر میکنم Million Dollar Baby خيلی خيلی بهتره از هوانورد. خيلی پرداختش خوبه، در حد خودش عميقه و به طرز عجيبی به نظر من بيشتر به جريان سينمای مستقل تعلق داره تا سری فيلمهای هاليوودی. بازیهای هيلاری سوانک و مورگان فريمن هم خيلی دوست داشتم. راستی! به نظرتون اگه ايستوود نقش مگی فيتزجرالد رو میداد يه بازيگر زن ايرانی چه جوری میشد؟ چرا میخندين؟ میبينين تفاوت چهقدر فاحشه؟
***
يه خبر خوب بدم که نشر ماهريز، فيلمنامههای ده فرمان کيشلوفسکی رو تجديد چاپ کرده. اين دفعه به جای ده تا کتاب کوچولو، همه رو آورده تو يه جلد. ده فرمان رو اگه نديدين حتما حتما ببينين يا اقلا فيلمنامههاش رو بخونين. میتونه بدجوری درگيرتون کنه و حتی بالاتر، نگاهتون رو نسبت به بعضی مفاهيمی که هميشه ما آدما خيلی ساده از کنارشون گذشتيم؛ عوض کنه. به خصوص فرمان دوم: خدايان ديگر را عبادت ننما و يک فيلم کوتاه دربارهی عشق که بینظيره.
***
چهقدر من اين صدای آسمانی را دوست دارم. گوگوش را میگويم. اينروزها گير دادهام به آلبوم آخرين خبر ( شايد چون به نظرم از منيفست قشنگتر است! ) و مدام دارم گوشش میدهم. به خصوص خود آهنگ آخرين خبر رو. موسيقی سی ثانيهی اولش ديوانهام میکند. نمیدانم چرا! شايد هزار بار تا به حال شنيدهام.
***
داشتم کتاب هنر داستان نويسی ابراهيم يونسی رو میخوندم؛ توش از يه داستان کوتاه، که البته خيلی هم کوتاهه خوشم اومد. ديدم بد نيست اينجا هم بيارمش:
آن چه واندالها بر جای میگذارند
جنگ پايان پذيرفته بود و او به شهر زادبومی خويش که تازه از واندالها بازپس گرفته بودند؛ بازگشته بود. شتابان از محلهای تار میگذشت. زنی بازويش را گرفت و با لحنی مستانه، با عشوه گفت:
« مسيو کجا؟ ميای بريم؟»
خنديد: « نه پيرزن، نه. دارم میرم پيش نامزدم.»
و نگاهش را متوجه پايین کرد و در او نگريست.
کنار يکی از تيرهای چراغ بودند. زن ناگهان جيغ کشيد. مرد، شانههايش را گرفت و او را به نور چراغ نزديکتر کرد. انگشتانش در گوشت تن زن نشسته بود و از چشمانش آتش میجست.
نفسنفس زنان گفت: « اوه، جوئن!»
شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴
یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴
خُب! من فکر کنم هنوز زندهام؛ اما اونقدر زمان داره برام تند میگذره که خودمم نمیفهمم دارم چی کار میکنم! اينجا هم واقعا خيلی کم وقت میکنم بيام سر بزنم که خيلی بده. حالا هم برای فردا يه عالمه کارام مونده که بايد انجام بدم. تندی چند تا چيز بگم و برم:
مسيح علینژاد لطف کرده و برای کسانی که تقاضای خريد کتابش رو داشتن؛ شمارهی تلفن ناشرش رو داده: 77530536 و 09121309131
***
نمايشگاه دوسالانهی کاريکاتور خوشبختانه بغل دانشگاهمون بود ( تو اون خيابونی که سينما فلسطين سرشه! اسمشو نمیدونم! ) و وقت کردم برم ببينم که خيلی هم خوب بود. يه سری کاريکاتورها قشنگ قهقهی خندهام رو تو سالن بلند کرد. فکر کنم خوشتون بياد اگه برين ببينين. فقط يه تجربهای که من تو اين مدل نمايشگاها به دست آوردم اينه که آدم بايد با يه سرعت متناسبی همهی کارا رو ببينه. اگه پای تابلوهای اول خيلی معطل کنين؛ به احتمال زياد حوصلهتون نمیگيره همهی کارها را تا آخر نيگا کنين ديگه. حواستون باشه کارا زيادهها!
***
توی اين چند روز گذشته روزنامهی کيهان و تعدادی از نمايندههای مجلس، به خاطر انتخاب منوچهر آتشی به عنوان چهرهی ماندگار، به شدت به وی تاختند و هر چه خواستند گفتند. امروز متاسفانه خبر رسيد که آتشی؛ شاعر خونگرم جنوب؛ درگذشته است. يادش گرامی باد. بيشتر شعرهاش رو اينجا میتونيد پيدا کنين. يکی از شعرهايش را که بيشتر دوست دارم اينجا مینويسم:
حرام است عشق
زمين
به دامن بانوی آفتاب آويخته است
نمیپرسند چرا
و گاليله جان به در برده است
همه قانونها اما
مرا از تو دور میدارند
و پروا نمیكنند
از ستاره بیمدار
حلال است خون كبوتر
لب باغچه به پای گل سرخ
حلال است
خون گل سرخ
به پای پير سرداری ابله
بيگانه نام گل
حلال است قامت مردان
به چوبهی بیجان دار
حلال نيست ولی
سرو سيراب بیجان دار
به آغوش زندهی من
زمين به دامن بانوی آفتاب آويختهست و
آفتاب به دامن بانوی كهكشان
و من
بر ابريشم خيال تو
بر گيسوان تو آويختهام
مرا باز میدارند از تو
و پروا ندارند
از ستاره سرگردان بیمدار
كه نظم آسمان را بر آشوبد آخر
حرام است عشق
و حلال است دروغ
شگفتا
***
امروز در يه فرايند عجيب، رفتم تئاتر جايی ميان ابرهای کوهستانی رو ديدم. يکی از دوستان لطف کرده بود و برام بليط گرفته بود و بهم زنگ زد که میخوام بيام کار رو ببينم يا نه. فکر کردم میارزه يه کلاس رو کنسل کنم و در عوضش برم تئاتر. کارهای کوهستانی رو من اصولاً دوست دارم. هم پچپچههای درگوشی، هم رقص روی ليوانها، هم تجربههای اخير و هم اين کار آخر. خيلی فضاسازی خوبی داره کارهاش و بازیها یه جورايی هميشه خيلی خيلی روون هستن تو کارای کوهستانی. توی اين کار هم بازیها خيلی خوب بود. هم حسن معجونی و هم باران کوثری که نشون داد روی صحنه هم میتونه بازيگر خوبی باشه. چند هفته پيش يه مصاحبه از باران کوثری توی مجلهی زنان خوندم با اين تيتر از زبان خود باران: تعارف که نداريم؛ من بازيگر نيستم. بعد از ديدن اين کار میشه يه مصاحبهی ديگه باهاش کرد با اين تيتر: تعارف که نداريم؛ بازيگر خوبی هستی خانم کوثری.
***
وبلاگ پيادهرو از اون دسته وبلاگايیه که نوشتههاش رو خيلی دوست دارم من.
***
يه کمی هم از ورزش: اول اينکه حالم به هم میخوره از اين منتقدهای برانکو. به نظر من، ما ايرانیها لياقت داشتن برانکو رو نداريم. جدی میگم. اصلا حواسمون هست اين دوره چه راحت رفتيم جامجهانی و دورههای قبل چه اتفاقاتی می افتاد؟ من که اگه جای برانکو بودم ول میکردم میرفتم. دوم اينکه به نظر من رضازاده داره با وضعيت جديد خودش حال میکنه، شرمنده که نمیشه توضيح بيشتری داد. فقط میخوام بگم از هر آدمی به اندازهی خودش توقع داشته باشين. چیکارش دارين بنده خدا رو؟ جدای از اين من جداً معتقدم آدم بايد به عقايد ديگران احترام بذاره؛ هر چی که باشه. خيلی بده ما ها که ادعای روشنفکریمون هم میشه يه جاهايی رسماً انحصارطلبانه فکر کنيم يا عمل کنيم. و سوم اينکه خودمونيما، با اينکه خودمم يه جورايی تيم رئالمادريد رو دوست دارم؛ اما خداييش بد تحقير شد رئال جلوی بارسلون! هر چند که من از معدود آدمايی هستم که هم رئال رو دوست دارم، هم بارسلون رو. البته رئال رو يه کم بيشتر دوست دارم اما انصافاً بارسلون اينروزها فوتبال بهتری بازی میکنه.
***
تمرینهای مرغ دریایی رو شروع کردیم. حس خيلی خيلی عجيبی داشتم سر اولين جلسهی تمرين. وسط تمرين ياد ايام قديم افتادم و ... انگار کن يه جور بغض که تو گلوی آدم گير کرده باشه ...
***
همينها ديگه! دارم از زور بیخوابی بیهوش میشم. حال انجام دادن کارای فردام رو هم ندارم الان. حيف! دوست داشتم بيشتر مینوشتم!
مسيح علینژاد لطف کرده و برای کسانی که تقاضای خريد کتابش رو داشتن؛ شمارهی تلفن ناشرش رو داده: 77530536 و 09121309131
***
نمايشگاه دوسالانهی کاريکاتور خوشبختانه بغل دانشگاهمون بود ( تو اون خيابونی که سينما فلسطين سرشه! اسمشو نمیدونم! ) و وقت کردم برم ببينم که خيلی هم خوب بود. يه سری کاريکاتورها قشنگ قهقهی خندهام رو تو سالن بلند کرد. فکر کنم خوشتون بياد اگه برين ببينين. فقط يه تجربهای که من تو اين مدل نمايشگاها به دست آوردم اينه که آدم بايد با يه سرعت متناسبی همهی کارا رو ببينه. اگه پای تابلوهای اول خيلی معطل کنين؛ به احتمال زياد حوصلهتون نمیگيره همهی کارها را تا آخر نيگا کنين ديگه. حواستون باشه کارا زيادهها!
***
توی اين چند روز گذشته روزنامهی کيهان و تعدادی از نمايندههای مجلس، به خاطر انتخاب منوچهر آتشی به عنوان چهرهی ماندگار، به شدت به وی تاختند و هر چه خواستند گفتند. امروز متاسفانه خبر رسيد که آتشی؛ شاعر خونگرم جنوب؛ درگذشته است. يادش گرامی باد. بيشتر شعرهاش رو اينجا میتونيد پيدا کنين. يکی از شعرهايش را که بيشتر دوست دارم اينجا مینويسم:
حرام است عشق
زمين
به دامن بانوی آفتاب آويخته است
نمیپرسند چرا
و گاليله جان به در برده است
همه قانونها اما
مرا از تو دور میدارند
و پروا نمیكنند
از ستاره بیمدار
حلال است خون كبوتر
لب باغچه به پای گل سرخ
حلال است
خون گل سرخ
به پای پير سرداری ابله
بيگانه نام گل
حلال است قامت مردان
به چوبهی بیجان دار
حلال نيست ولی
سرو سيراب بیجان دار
به آغوش زندهی من
زمين به دامن بانوی آفتاب آويختهست و
آفتاب به دامن بانوی كهكشان
و من
بر ابريشم خيال تو
بر گيسوان تو آويختهام
مرا باز میدارند از تو
و پروا ندارند
از ستاره سرگردان بیمدار
كه نظم آسمان را بر آشوبد آخر
حرام است عشق
و حلال است دروغ
شگفتا
***
امروز در يه فرايند عجيب، رفتم تئاتر جايی ميان ابرهای کوهستانی رو ديدم. يکی از دوستان لطف کرده بود و برام بليط گرفته بود و بهم زنگ زد که میخوام بيام کار رو ببينم يا نه. فکر کردم میارزه يه کلاس رو کنسل کنم و در عوضش برم تئاتر. کارهای کوهستانی رو من اصولاً دوست دارم. هم پچپچههای درگوشی، هم رقص روی ليوانها، هم تجربههای اخير و هم اين کار آخر. خيلی فضاسازی خوبی داره کارهاش و بازیها یه جورايی هميشه خيلی خيلی روون هستن تو کارای کوهستانی. توی اين کار هم بازیها خيلی خوب بود. هم حسن معجونی و هم باران کوثری که نشون داد روی صحنه هم میتونه بازيگر خوبی باشه. چند هفته پيش يه مصاحبه از باران کوثری توی مجلهی زنان خوندم با اين تيتر از زبان خود باران: تعارف که نداريم؛ من بازيگر نيستم. بعد از ديدن اين کار میشه يه مصاحبهی ديگه باهاش کرد با اين تيتر: تعارف که نداريم؛ بازيگر خوبی هستی خانم کوثری.
***
وبلاگ پيادهرو از اون دسته وبلاگايیه که نوشتههاش رو خيلی دوست دارم من.
***
يه کمی هم از ورزش: اول اينکه حالم به هم میخوره از اين منتقدهای برانکو. به نظر من، ما ايرانیها لياقت داشتن برانکو رو نداريم. جدی میگم. اصلا حواسمون هست اين دوره چه راحت رفتيم جامجهانی و دورههای قبل چه اتفاقاتی می افتاد؟ من که اگه جای برانکو بودم ول میکردم میرفتم. دوم اينکه به نظر من رضازاده داره با وضعيت جديد خودش حال میکنه، شرمنده که نمیشه توضيح بيشتری داد. فقط میخوام بگم از هر آدمی به اندازهی خودش توقع داشته باشين. چیکارش دارين بنده خدا رو؟ جدای از اين من جداً معتقدم آدم بايد به عقايد ديگران احترام بذاره؛ هر چی که باشه. خيلی بده ما ها که ادعای روشنفکریمون هم میشه يه جاهايی رسماً انحصارطلبانه فکر کنيم يا عمل کنيم. و سوم اينکه خودمونيما، با اينکه خودمم يه جورايی تيم رئالمادريد رو دوست دارم؛ اما خداييش بد تحقير شد رئال جلوی بارسلون! هر چند که من از معدود آدمايی هستم که هم رئال رو دوست دارم، هم بارسلون رو. البته رئال رو يه کم بيشتر دوست دارم اما انصافاً بارسلون اينروزها فوتبال بهتری بازی میکنه.
***
تمرینهای مرغ دریایی رو شروع کردیم. حس خيلی خيلی عجيبی داشتم سر اولين جلسهی تمرين. وسط تمرين ياد ايام قديم افتادم و ... انگار کن يه جور بغض که تو گلوی آدم گير کرده باشه ...
***
همينها ديگه! دارم از زور بیخوابی بیهوش میشم. حال انجام دادن کارای فردام رو هم ندارم الان. حيف! دوست داشتم بيشتر مینوشتم!
جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴
شتاب کن ناصری، شتاب کن!
مسيح علینژاد را يادتون هست؟ همون خبرنگاری که از مجلس هفتم اخراجش کردن و جنجالی جهانی سر اين قضيه بر پا شد؟ خانم علینژاد ماجراهای مربوط به اخراجش رو در کتابی به اسم « تاج خار » به چاپ رسونده که به شدت خووندنيه. بهخصوص اگه يه کم اهل سياست باشيد و تو اين سالها اتفاقات سياسی رو حتی دورادور پیگيری کرده باشين.
کتاب با نثری بسيار روان و جذاب، از يک طرف تصويری جالب از مجلس هفتم و نمايندههای نازنينش! میده و شما رو با حال و هوای خبرنگاریِ پارلمانی آشنا میکنه و از طرف ديگه دغدغهها، دلمشغولیها و زندگی شخصی يک زن خبرنگار ــ البته از نوع زبر و زرنگ اون! ــ رو روايت میکنه.
« تاج خار » رو دوست داشتم و بعد از خوندنش، خيلی برای خانم علینژاد متاسف شدم. کتاب رو اگه گير آوردين؛ حتماً بخونين. بهخاطر اين میگم اگه گير آوردين؛ چون شنيدم درست حسابی توزيع نشده و برای به دست آوردنش؛ بهترين راه مراجعه به صندوقعقب ماشين خانم علینژاده! يه قسمتی از کتاب رو اينجا ميارم که با حال و هواش آشنا شيد:
ــ اسير هيکلتم نازنين!
« هنگامهی توسعه » با ديدن من و مانتوی جديدم، سوژهای برای خنديدن پيدا کرده بود.
ــ هيکل رعنات دل میبره آبجی!
مانتوی همهی خانمها تغيير کرده بود. همه، گشاد و بلند و سياه پوشيده بودند. به جز « کتی ايرنا »، « زهرا هژبری » و « فهيمهی فارس » که از قبل چادری بودند. از آقايان تنها « بلورچی » خبرنگار روزنامهی رسالت، « بهزادی » خبرنگار روزنامهی کيهان و « شنبهزاده » خبرنگار تلويزيون کت و شلوار تميز پوشيده بودند. جوری که انگار به جشنی دعوت شدهاند.
احساس کردم همه چيز اين مجلس با همه چيزش جور است. حتی تيپ ظاهری خبرنگارهاش با شکل و شمايل وکلايش. ياد جملهی مظفرالدين شاه توی فيلم « علی حاتمی » افتادم که به کمالالملک گفته بود:
ــ بيله ديگ، بيله چغندر!
در جواب « هنگامهی توسعه » گفتم:
ــ بيله مجلس، بيله خبرنگار!
راهروهای مجلس شلوغ بود. تقريباً کسی از نمايندههای جديد را به چهره نمیشناسيم. بيشتر آقايان ريش بلند دارند و چندتايی هم چفيه به گردن بستهاند. مثل « عطارزاده » نمايندهی بوشهر. با ديدنش هول میشوم. بچه که بودم، با ديدن روحانی روستایمان، هول کردم و به جای سلام گفتم: « بسم الله الرحمن الرحيم ». اما با ديدن « عطارزاده » که به صف خبرنگاران لبخند میزد؛ گفتم:
ــ سلام، برادر!
« شجاعپوريان » از نمايندههای به جا مانده از مجلس شششم دربارهی همکاران جديدش میگويد:
ــ انگار از قرنطينه آمدهاند!
پینوشت:
۱ـ وبلاگ خانم علینژاد، که البته انگار خيلی حال و حوصله ندارد تحويلش بگيرد!
۲ـ معرفی « تاج خار » در روزنامههای ايران و شرق
۳ـ جوجهاردك زشت اخراجی مجلس هفتم!، گفتوگوی مجلهی زنان با مسيح علینژاد:( قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم، قسمت چهارم)
۴ـ روايت مسيح علینژاد از « تاج خار »
مسيح علینژاد را يادتون هست؟ همون خبرنگاری که از مجلس هفتم اخراجش کردن و جنجالی جهانی سر اين قضيه بر پا شد؟ خانم علینژاد ماجراهای مربوط به اخراجش رو در کتابی به اسم « تاج خار » به چاپ رسونده که به شدت خووندنيه. بهخصوص اگه يه کم اهل سياست باشيد و تو اين سالها اتفاقات سياسی رو حتی دورادور پیگيری کرده باشين.
کتاب با نثری بسيار روان و جذاب، از يک طرف تصويری جالب از مجلس هفتم و نمايندههای نازنينش! میده و شما رو با حال و هوای خبرنگاریِ پارلمانی آشنا میکنه و از طرف ديگه دغدغهها، دلمشغولیها و زندگی شخصی يک زن خبرنگار ــ البته از نوع زبر و زرنگ اون! ــ رو روايت میکنه.
« تاج خار » رو دوست داشتم و بعد از خوندنش، خيلی برای خانم علینژاد متاسف شدم. کتاب رو اگه گير آوردين؛ حتماً بخونين. بهخاطر اين میگم اگه گير آوردين؛ چون شنيدم درست حسابی توزيع نشده و برای به دست آوردنش؛ بهترين راه مراجعه به صندوقعقب ماشين خانم علینژاده! يه قسمتی از کتاب رو اينجا ميارم که با حال و هواش آشنا شيد:
ــ اسير هيکلتم نازنين!
« هنگامهی توسعه » با ديدن من و مانتوی جديدم، سوژهای برای خنديدن پيدا کرده بود.
ــ هيکل رعنات دل میبره آبجی!
مانتوی همهی خانمها تغيير کرده بود. همه، گشاد و بلند و سياه پوشيده بودند. به جز « کتی ايرنا »، « زهرا هژبری » و « فهيمهی فارس » که از قبل چادری بودند. از آقايان تنها « بلورچی » خبرنگار روزنامهی رسالت، « بهزادی » خبرنگار روزنامهی کيهان و « شنبهزاده » خبرنگار تلويزيون کت و شلوار تميز پوشيده بودند. جوری که انگار به جشنی دعوت شدهاند.
احساس کردم همه چيز اين مجلس با همه چيزش جور است. حتی تيپ ظاهری خبرنگارهاش با شکل و شمايل وکلايش. ياد جملهی مظفرالدين شاه توی فيلم « علی حاتمی » افتادم که به کمالالملک گفته بود:
ــ بيله ديگ، بيله چغندر!
در جواب « هنگامهی توسعه » گفتم:
ــ بيله مجلس، بيله خبرنگار!
راهروهای مجلس شلوغ بود. تقريباً کسی از نمايندههای جديد را به چهره نمیشناسيم. بيشتر آقايان ريش بلند دارند و چندتايی هم چفيه به گردن بستهاند. مثل « عطارزاده » نمايندهی بوشهر. با ديدنش هول میشوم. بچه که بودم، با ديدن روحانی روستایمان، هول کردم و به جای سلام گفتم: « بسم الله الرحمن الرحيم ». اما با ديدن « عطارزاده » که به صف خبرنگاران لبخند میزد؛ گفتم:
ــ سلام، برادر!
« شجاعپوريان » از نمايندههای به جا مانده از مجلس شششم دربارهی همکاران جديدش میگويد:
ــ انگار از قرنطينه آمدهاند!
پینوشت:
۱ـ وبلاگ خانم علینژاد، که البته انگار خيلی حال و حوصله ندارد تحويلش بگيرد!
۲ـ معرفی « تاج خار » در روزنامههای ايران و شرق
۳ـ جوجهاردك زشت اخراجی مجلس هفتم!، گفتوگوی مجلهی زنان با مسيح علینژاد:( قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم، قسمت چهارم)
۴ـ روايت مسيح علینژاد از « تاج خار »
جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۸۴
اين نوشتهی مريمگلی رو که خوندم؛ فهميدم در يه سری زمينهها خيلی آدم خوش شانسی هستم من. خيلی وقتها شده وقتی از يه جايی برمیگردم که سوار ماشينم بشم؛ میبينم که اهه، درش بازه! علتش هم اينه که دزدگير من حتی با يه اشارهی کوچيک فعال میشه و در ماشين رو باز میکنه و مثلا کافيه دزدگير تو جيبت باشه و يه دفعه تو خم شی تا در ماشينت از اون لحظه تا موقعی که تو میری سراغش باز بمونه!
امروز که ديگه البته شاهکار زدم. چون خيلی کلاسم دير شده بود؛ تا ماشين رو پارک کردم، بدو بدو دويدم طرف کلاس. پنج ــ شيش ساعت بعد که برگشتم دم ماشين، ديدم نه تنها در ماشين رو باز گذاشته بودم؛ بلکه پنجرهی جلو سمت راست رو هم کلاً يادم رفته بوده بدم بالا.
از اونجايی که من آدم تنبلی هستم و بيشتر مواقع حوصلهم نمیگيره پنل ضبط رو بردارم و از طرف ديگه هميشه تو داشبرد و صندوق عقب ماشينم يه چيزايی برای بردن وجود داره؛ بايد فرض رو بر اين بذارم که يه جورايی خيلی آدم خوششانسی هستم که تا حالا دزد بهم نزده.
پینوشت:
حدود يه سال پيش که ایميلم هک شد؛ با خودم فکر میکردم آخه واسه چی بايد يه نفر بخواد اين کارو بکنه. چند ماه پيش، وقتی علتش رو فهميدم که يه بندهخدايی میخواسته نامههای خصوصی من رو بخونه و کلی به خودش زحمت داده که منو هک کنه و آخر سر هم چيز دندونگيری نصيبش نشده؛ يه حس دوگانهای بهم دست داد. از يه طرف دچار يه حس خيلی بد، ناراحت کننده و مشمئز کنندهای شدم که چرا يه نفر به خودش اجازه داده که بدون اجازه وارد حريم خصوصی من بشه و از يه طرف ديگه جداً دلم سوخت برای اون آدم.
ديشب، باز يه ماجرايی پيش اومد که حس کردم يکی حد و جایگاه خودش رو فراموش کرده و با اين که يه موضوعی رو از قبلاً از من پرسيده بود و من بهش توضيح داده بودم؛ باز میخواد از يه روش خيلی کثيف، يه چيزايی دربارهی زندگی خصوصی من بدونه که شايد من نخوام کسی بدونه. چون خيلی ناراحت شدم از اين کار، متاسفانه مجبور شدم با بدجنسی يه واکنشی نشون بودم که طرف رو قشنگ سر جای خودش بشونه تا ديگه به فکر اين کارها نيفته.
امروز اما همهش درگير اين بودم که آيا کار درستی کردم يا اين که بهتر بود اصلا به روی خودم نمیآوردم. بهنظرم اينجور فضولیها و جاسوسی ها توی زندگی شخصی ديگران، کار آدمهای حقيره و عکسالعمل نشون دادن به رفتارهای چنين آدمهايی فقط باعث میشه آدم سطح خودش رو تا سطح اونها پايین بياره.
و يه چيز ديگه: آدمها رو چه دير میشه شناخت و آدمها چهقدر خاکستری هستن. آدمی که از يه نظر ممکنه بتونه کاملاً تحسين تو رو بر بيانگيزه؛ از طرف ديگه ممکنه به کاری تن بده که باورت نشه چه جوری حاضر شده به چنين ابتذال و حقارتی تن بده ... برای خودم متاسفم. کاش هیچ واکنشی نشون نمیدادم.
امروز که ديگه البته شاهکار زدم. چون خيلی کلاسم دير شده بود؛ تا ماشين رو پارک کردم، بدو بدو دويدم طرف کلاس. پنج ــ شيش ساعت بعد که برگشتم دم ماشين، ديدم نه تنها در ماشين رو باز گذاشته بودم؛ بلکه پنجرهی جلو سمت راست رو هم کلاً يادم رفته بوده بدم بالا.
از اونجايی که من آدم تنبلی هستم و بيشتر مواقع حوصلهم نمیگيره پنل ضبط رو بردارم و از طرف ديگه هميشه تو داشبرد و صندوق عقب ماشينم يه چيزايی برای بردن وجود داره؛ بايد فرض رو بر اين بذارم که يه جورايی خيلی آدم خوششانسی هستم که تا حالا دزد بهم نزده.
پینوشت:
حدود يه سال پيش که ایميلم هک شد؛ با خودم فکر میکردم آخه واسه چی بايد يه نفر بخواد اين کارو بکنه. چند ماه پيش، وقتی علتش رو فهميدم که يه بندهخدايی میخواسته نامههای خصوصی من رو بخونه و کلی به خودش زحمت داده که منو هک کنه و آخر سر هم چيز دندونگيری نصيبش نشده؛ يه حس دوگانهای بهم دست داد. از يه طرف دچار يه حس خيلی بد، ناراحت کننده و مشمئز کنندهای شدم که چرا يه نفر به خودش اجازه داده که بدون اجازه وارد حريم خصوصی من بشه و از يه طرف ديگه جداً دلم سوخت برای اون آدم.
ديشب، باز يه ماجرايی پيش اومد که حس کردم يکی حد و جایگاه خودش رو فراموش کرده و با اين که يه موضوعی رو از قبلاً از من پرسيده بود و من بهش توضيح داده بودم؛ باز میخواد از يه روش خيلی کثيف، يه چيزايی دربارهی زندگی خصوصی من بدونه که شايد من نخوام کسی بدونه. چون خيلی ناراحت شدم از اين کار، متاسفانه مجبور شدم با بدجنسی يه واکنشی نشون بودم که طرف رو قشنگ سر جای خودش بشونه تا ديگه به فکر اين کارها نيفته.
امروز اما همهش درگير اين بودم که آيا کار درستی کردم يا اين که بهتر بود اصلا به روی خودم نمیآوردم. بهنظرم اينجور فضولیها و جاسوسی ها توی زندگی شخصی ديگران، کار آدمهای حقيره و عکسالعمل نشون دادن به رفتارهای چنين آدمهايی فقط باعث میشه آدم سطح خودش رو تا سطح اونها پايین بياره.
و يه چيز ديگه: آدمها رو چه دير میشه شناخت و آدمها چهقدر خاکستری هستن. آدمی که از يه نظر ممکنه بتونه کاملاً تحسين تو رو بر بيانگيزه؛ از طرف ديگه ممکنه به کاری تن بده که باورت نشه چه جوری حاضر شده به چنين ابتذال و حقارتی تن بده ... برای خودم متاسفم. کاش هیچ واکنشی نشون نمیدادم.
اشتراک در:
پستها (Atom)