زندگيم داره میگذره. يه جور ثبات نسبی پيدا کردم اما خُب خاليه. سرم گرمه اما ... بگذريم ...
امتحانهای دانشگاه هفتهی ديگه شروع میشه و بالاخره بايد براشون وقت گذاشت. پيش خودم حساب کرده بودم اين پنجشنبه جمعه بشينم يکی از پروژههای درسيم رو انجام بدم ولی زهی خيال باطل. نشستم خداحافظ گری کوپر رو يه بار ديگه خوندم. کرم دوباره خوندنش رو اين دختره يکی دو هفته پيش انداخت تو جونم وقتی برداشته بود يه قسمتيش رو گذاشته بود توی وبلاگش:
« جس، ميليونها و ميلياردها آدم توی اين دنيا هستن و همهشون میتونن بی تو زندگي کنن؛ آخه من بدبخت چرا نمیتونم؟ اين درد رو آدم به کجا ببره؟ من نمیتونم بی تو زندگی کنم؛ يه کاری که هر کسی میتونه بکنه؛ حتی از يه بچهی پنجساله هم ساخته است؛ از لنی ساخته نيست؛ تو هيچ میتونی بفهمی؟»
جس اشکهايش را فرو میخورد. احساس میکرد با تمام غمهايی که روی دلش سنگينی میکند میشود يک کليسا بنا کرد. با صدايی خفه گفت:
« شايد يه روز باز همديگه رو ديديم لنی، کسی چه میدونه؟»
...
خداحافظ گری کوپر يکی از بهترين کتابهاييه که آدم ممکنه تو زندگيش بخونه. اگه بتونين از پس بيست ـ سی صفحهی اولش بر بياين و باهاش ارتباط برقرار کنين؛ غير ممکنه که تحت تاثيرتون قرار نده.
***
يکی از کوتاهترين مسافرتهای زندگيم رو انجام دادم. سهشنبه ظهر رفتم دوبی و چهارشنبه شب برگشتم! از بخت و اقبال بلند ما حاکم دوبی که اسمش المکتوم يا يه همچين کوفتی بود مرد و سه روز عزای عمومی اعلام کردن. ما هم که ديديم اصولاً خيلی حس عزاداری نداريم و همه چيز تعطيل شده ( اينی که میگم تعطيل شد، يعنی بد تعطيل شد ها) پا شديم برگشتيم سر خونه زندگیمون که خير سرمون من به کارهای درسيم برسم که البته همونجور که گفتم به جاش خداحافظ گری کوپر خوندم.
جالب قضيه هم اين بود که کتاب خداحافظ گری کوپر رو که برده بودم دوبی تا اونجا اگه وقت شد بخونمش ( و البته يه خوردهش هم همون سهشنبه شب خوندم.) توی هتل جا گذاشتم و ديروز دوره افتاده بودم توی کتابفروشیها تا يه دونه ديگه برای خودم بخرم!
اما از نکات مهم همين سفر کوتاه يکی اينکه رفتيم سينما فيلم The 40 year old virgin رو ديديم و جای شما خالی حسابی خنديدیم. خيلی کمدی خوبيه. عاشق اون صحنهش هستم که مرده رو بردن اپيلاسيون! (درست دارم میگم؟ اسمش اپيلاسيونه ديگه؟) و پشمهای سينهش رو که میکنن؛ فحش خوار مادر میده. ولو شده بودم کف سينما از خنده!
يکی ديگه هم اينکه جناب آقای بهروز خان افخمی هم با همون پروازی که ما رفتيم؛ اومدن دوبی و با همون پروازی که برگشتيم؛ ايشون هم برگشتن. حالا من نمیدونم اين رفتن و برگشتن به برنامههای شبکهی صبا ( شبکهای که قرار بود کروبی راه بندازه و افخمی مسئولش بود.) ربط داشت يا نه اما چيزی که بنده موقع برگشتن توی فرودگاه با چشم خودم ديدم؛ ( چون آقای افخمی و همراهشون درست نفر جلويی ما بودن.) اين بود که موقع پاسپورت کنترل، يه برادری! ايشون و همراهش رو از توی صف جدا کرد و با خودش برد. حالا بقيهش رو من ديگه نمیدونم!!
راستی آقا اين پرواز امارات عجب پروازيه لامصب. من با خيلی از ايرلاينهای مختلف ايرانی و خارجی پرواز کردم تا حالا اما انصافاً امارات يه سر و گردن از همهشون بالاتره طوری که اصولاً تو به عنوان يه مسافر، خيلی گذشت زمان رو حس نمیکنی؛ بس که آيتمهای مختلف داری که بتونی وقت خودت رو باهاشون بگذرونی.
البته فکر کنم اين مسئله تو پروازهای طولانی خودش رو بيشتر نشون بده. چون اصولاً (اصولاً من چهقدر دارم میگم اصولاً! دارين که!) ساعت پروازتون که دو رقمی میشه؛ يه چيزی تو مايههای مرگه و تحملش لااقل برای من که خيلی سخته. فکر کنم کيفيت پروازهای امارات، به اضافه قيمتشون که اصولاً!!! اونقدرها هم زياد نيست؛ واقعاً میارزه. ( آقا اگه کسی از مسئولين امارات داره اينجا رو میخونه؛ پورسانت ما فراموش نشه!)
***
آقا من بگم غلط کردم خوبه؟ دوباره ماشينم رو دزد زد! اينبار زاپاس و جک رو دزديدن؛ به علاوهی کولهای که باهاش میرفتم ورزش و سونا. زاپاس و اينها حالا هيچچی، دلم اونقدر برای کولهم و وسايل توش سوخت که نگو. هم کتونی و لباس ورزشیهام، هم حوله و مايو و عينک شنام و مهمتر از همه خود کولهم جزو اون دسته چيزايی بودن که خيلی دوستشون داشتم و موقع خريدن تکتکشون يادمه کلی با خودم کلنجار میرفتم که میارزه اين همه پول بالاشون بدم يا نه و چون خيلی خوشم اومده بود ازشون، آخر سر خودمو راضی کرده بودم که بخرمشون.
بيشتر هم دلم از اين میسوزه که دزد احتمالاً بیشعور! عقلش به اين چيزا نمیرسه و احتمالاً خيلی هم خوشحال میشه يکی بياد کل کوله و وسايل توش رو مثلا سیهزار تومن ازش بخره. خلاصه که فعلاً تو مود خوششانسی هستيم اين روزها!
***
آقا من هر چی تعريف از برنامهی سينما يک تا حالا کردم؛ پس میگيرم! ديشب من رو تا سر حد روانی شدن پيش بردن. به طرز پستفطرتانه و بیشرفانهای فيلم اتاق پسر نانی مورتی رو سانسور و بدتر از اون تحريف کرده بودن فلان فلان شدهها. يعنی اصلاً بد شاکی شده بودم خدايی ها. برداشته بودن انگار که مثلاً ملت احمقن؛ دوستدختر آندرهآ رو تبديل کرده بودن به پسر! و مسخرهتر، اون جاش که خود دختره مياد؛ از زبونش گفتن: « برادرم نتونست بياد، من جاش اومدم!!! » شِت!
حالا تو يه فيلم فوقالعاده حسی، مثل اتاق پسر که من رسماً عاشقشم و موقع ديدنش توی سينما، های های گريه میکردم رو بردارين صحنههای تاثير گذارش رو حذف کنين و سر لحظات حساس يه دفعه کاتهای احمقانه بزنين و سانسور کنين و برينين توش هيچچی، ديگه چرا موضوعش رو عوض میکنین؟ خُُب مگه مجبورتون کردن اين طوری نشونش بدين؟ جدای از اون، مثلاً خيلی بده تماشاگر ايرانی بفهمه که يه پسر تينايجر ايتاليايی، دوست دختر داشته؟ بدآموزی داره ديگه، نه؟ خيلی پر رو هستين به خدا!
***
دوشنبه شب هفتهی گذشته رفتم تئاتر خردهجنايتهای زناشوهری به کارگردانی سهراب سليمی و بازیهای ميکائيل شهرستانی و افسانه ماهيان. فکر کنم به زودی يه مطلب مفصل دربارهش بنويسم اما خب اصلاً خوشم نيومد از کار. البته هر چی به سمت آخر رفت؛ کار بهتر شد تدريجاً، ولی در مجموع واقعاً به نظر من اون چيزی نبود که بايد باشه. به قول يکی از بچهها بعد از ديدن اجرا: « زود برم خونه يه بار متن رو بخونم تا اين اجرا يادم بره. تصورات خودم خيلی خيلی قشتگتر بود نسبت به اين چيزايی که اينها نشون دادن.». اصولاً!!! آدم وقتی با يه متن خيلی حال میکنه و بعد يه اجرا يا فيلم ازش میبينه که حق متن رو ادا نکرده؛ خيلی حالش گرفته میشه.
***
اين پست هم باز حسابی طولانی شد. اما دلم نمياد راجع به آلبوم موسيقی خيلی خيلی قشنگی که اينروزها همهش دارم میشنومش و به شدت دوستش دارم؛ چيزی نگم: يه کار تلفيقی فوقالعاده به اسم ارگ ( ARG ) از عماد بنکدار.
تنظيمی عالی از گيتار فلامنکو، عود گيتار، گيتار باس، تمبک، دف، تبلا، کاستانت، بامبورک، تمبورا و زنبورک با همخوانی مامک خادم و درشن جوت سينگ آنند.
کار شامل پنج قطعه است به نامهای: منظومهی شرقی، ايران، روزگار، ارگ و زنبور ايرانی به مدت تقريبی ۴۵ دقيقه.
يه قسمتی از قطعهی منظومهی شرقی رو میذارم تو بخش موسيقی تا بشنوين. ارگ از اون کارايی بود که هر چی بيشتر شنيدنمش بيشتر دوستش داشتم. بايد اعتراف کنم تو بار اول شنيدن، اونقدرها هم شيفتهش نشده بودم ولی بعدش ...
***
ديروز تولد فروغ بود. همدم هنوز و هميشهی دلتنگیهايم ...
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنيده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دريچه را
از ضربههای وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقهی سبز نوازش است
با برگهای مرده همآغوش میکنی
گمراهتر ز روح شرابی و ديده را
در شعله مینشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلايی مرداب خون من
خوش باد مستيت، که مرا نوش میکنی
تو درهی بنفش غروبی که روز را
بر سينه میفشاری و خاموش میکنی
در سايهها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيهپوش میکنی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر