شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴

ديوانه‌ام. شک نکنيد که من ديوانه‌ام! هيچ آدم عاقلی پيدا نمی‌شه که توی دو روز آينده ۳ تا امتحان داشته باشه و تا اين لحظه مطلقاً برای هيچ‌کدومشون درس نخونده باشه؛ برای امتحان‌ها سه تا پروژه بايد تحويل بده که يکيش رو بيشتر تا حالا آماده نکرده باشه؛ يه عالمه کارای ديگه تو اين دو روز داشته باشه طوری که مطمئن باشه اصلاً وقت نمی‌کنه تو اين دو روز درس بخونه و بعد با همه‌ی اينا بياد اين‌جا و وبلاگ بنويسه! به قول جناب طوطی:«خر که شاخ و دم نداره آقا جان!»

***

حالا اين وسط امشب روز شغال داد و من نکه پونصد بار بيشتر نديده بودمش و هيچ کاری هم نداشتم؛ باز نشستم پاش و از سانسورهاش حرص خوردم.

حالا بگيم اون خانومه که نامزدش که عضو O.A.S بوده و کشته بودنش؛ مياد می‌ره با يکی از اعضای دفتر شارل دوگل رو هم می‌ريزه و تو لحظات بغل‌خوابی، اطلاعات سری رو می‌گيره و به شغال می‌ده؛ هيچ‌چی.

اون يکی خانومه هم که شغال تو هتل می‌بينه و مخش رو می‌زنه و خلاصه باهاش آشنا می‌شه! ( ميزان آشنايی رو که می‌تونين حدس بزنين؟)، بعدش با وجود هشدار کاراگاه مخفی، شب بعدش شغال مياد خونه‌ش و اون خر هم که فکر می‌کنه شغال عاشقش شده؛ چيزی به پليس نمی‌گه و عوضش به شغال می‌گه:« امروز پليس اومده بود اين‌جا دنبالت.» و بعد هم شغال يه حالی بهش می‌ده و تو رخت‌خواب خفه‌ش می‌کنه؛ هيچ‌چی.

خرده سانسورهای پر و پاچه‌ای و سک و سينه‌ای و لب و لوچه‌ای و اينا هم که جای خود داره؛ ولی اون مرده رو چرا سانسور کردين که شغال تو پاريس تو سونا می‌بينش و بعدش می‌ره خونه‌ش و آخر سر هم می‌کشتش؟ به خدا خيلی کنج‌کاو شدم بدونم؛ چون هر چی فکر می‌کنم نبايد با معيارهای شما پخش صحنه‌های مربوط به اون اشکال داشته باشه.

***

با توفان کار داشتم؛ زنگ زدم خونه‌شون؛ باران؛ دختر دوساله‌ش که تازه حرف زدن ياد گرفته؛ گوشی رو برداشت. گفتم يه کم سر به سرش بذارم: «سلام باران، خوبی؟ من علی هستم.» ( علی اسم پسرعمه‌شه که خيلی هم باهاش جوره. اون هم با اون لهجه‌ی ماهش که من عاشقشم؛ گفت: «خوبی؟» و بعد يه خورده ديگه باهاش حرف زدم؛ بعد توفان بهش گفت:« کيه باران؟» و باران در کمال خون‌سردی جواب داد:‌« عطا»! کف کردم!!! بد زمونه‌ای شده! ديگه دخترای دو ساله رو هم نمی‌شه گول زد!

راستی توفان می‌گفت تازگی کلمه‌ی بالاخره رو ياد گرفته و کلی باهاش حال می‌کنه و سعی می‌کنه تو جملات جديش ازش استفاده کنه؛ ولی خُب بی‌چاره درست کاربردش رو نمی‌دونه! مثلاً ديروز به توفان که حال دوستش فاطمه رو ازش پرسيده بوده؛ جواب داده بوده: «فاطمه خوبه ... بالاخره»!!!

***

راستی يه برنامه‌ی مربوط به شعر جمعه شب‌ها حوالی نصفه شب از شبکه پنج پخش می‌شه که تو هفته‌ی گذشته و اين هفته که خيلی تصادفی ديدمش؛ توش نه تنها از فروغ و شاملو و اينا اسم برده می‌شه؛ بلکه تو خيلی موارد اصولاً ازشون تعريف می‌شه و بسيار با احترام ازشون ياد می‌کنن!! جل‌الخالق! آقا اين هويتی‌ها کجان؟ برادران عزيز روزنامه‌ی کيهان؟ اعتقاداتون رو دارن بد می‌برن زير سوال‌ها! چرا هيچ چی نمی‌گين؟

***

اينم بشنوين. همين‌جوری!



***
اما چند تا لينک بدم و برم خداييش ديگه!

برنامه‌ی راديويی پانته‌آ رو که انصافاً خيلی خوب و حرفه‌ای هم درش آورده و راجع به بيتل‌ها است از دست ندين. پيش‌نهاد می‌کنم اول دانلودش کنين؛ بعدش بشنوين.

اين سوال آسيه امينی هم خيلی چلنج‌ناکه! سريع بريد نظر بديد :

« اگر شما با کسی زندگی می کنید که عاشقش هم هستید؛ و یک‌هو متوجه شوید که او عاشق شخص دیگری شده؛ چه برخوردی با این مساله می‌کنید؟ ... تحمل می‌کنید؟ ترکش می‌کنید؟ ترکتان می‌کند؟ منتظر می‌مانید تا خودش به نتیجه برسد؟ دنیا را به آتش می‌کشید؟ چه می‌کنید؟ »

نقد رويتر ( به زبان انگليسیه البته ) راجع به سريال بربره خيلی جالبه. به‌خصوص جمله‌ی آخرش که شاه‌کاره:

Barareh's poet is manifestly gay, breaking a taboo in a country where homosexuality is illegal.

و بالاخره اين‌‌که اين قسمت از نوشته‌ی ابراهيم نبوی تو روز آنلاين بدجوری منو خندوند:

...
الفنون: از وقتی ما اعلام کردیم که تحقیقات هسته‌ای رو آغاز می‌کنیم؛ هنوز چیزی نشون ندادن؟
مشاورش: نه، چیزی نشون ندادن، فایده نداشته.
الفنون: ببین، الآن همه مسلمین جهان در حج هستند، اگر من برم اون‌جا و مسلمین جهان منو ببینن روحی در اون‌ها دمیده می‌شه و یک تظاهرات بزرگ ضداسرائیلی راه می‌افته، اون وقت نشون می‌دن؟
مشاورش: ولی نمی‌شه بری، تو تازه رفتی بندرعباس، تا برگردی طول می‌کشه.
الفنون: نمی‌شه فردا برم مکه، روحی در مسلمین بدمم و تا شب برگردم؟
مشاورش: نه، فردا شب باید بری خونه‌ی مادر خانمت.
الفنون: پس این هفته چی کار کنیم؟ یعنی این چند روز ما رو نشون نمی‌دن؟
مشاورش: صبر کن، یک هفته‌ی دیگه هم صبر کن. قول می‌دم هفته‌ی دیگه همه‌ی تلویزیون‌ها نشونت بدن.
الفنون: قول می‌دی؟ بگو جان مادرم!
...

هیچ نظری موجود نیست: