۱) چرا تئاتر؟
تئاتر برای کشف، برای آفرينش، برای بهتر شدن، برای لذت بردنی عميق، برای اين که بقيه را در حس خوبی که خودمان داريم؛ شريک کنيم. برای تجربهی حس آدمهای ديگر، برای درد مشترک ...
ما واقعاً چرا تئاتر کار میکنيم؟ با معيارهای عقلانی، چيزی به جز ديوانگی نيست. يازده نفر برای بيشتر از سه ماه، دور هم جمع شديم؛ هر هفته، گاهی هفتهای دو بار. واقعاً برای چه؟
از اين اجرا هيچ پولی به هيچکداممان نمیرسد. بچهها، با اين که همه حرفهایاند؛ با اينکه همه میدانستند؛ قراردادی برای اين کار وجود ندارد؛ صميمانه آمدند؛ عاشقانه، عاشق اگر نباشی ... من فقط میتوانم تشکر کنم. از تک تکشان.
سعی کرديم کارمان را جدی بگيريم؛ سعی کرديم تا آنجا که میشود و در توانمان هست و وقت به ما اجازه میدهد؛ کارمان را خوب انجام بدهيم. سعی کرديم در کنار هم لحظات خوبی داشته باشيم و تلاش کنيم آن حس خوبی که از متن گرفتيم را آنجوری که خودمان میفهميم؛ به بقيه هم انتقال دهيم.
۲) چرا مرغ دريايی؟
چون مرغ دريايی را بسيار دوست دارم. چون دربارهی رابطهی بين آدمها است و اين مسئله است؛ برای من. چون دربارهی عشق است. چون هفت عشق از دست رفته میبينيم؛ در مرغ دريايی. چون مشخصاً دربارهی نويسندگی، ادبيات و تئاتر است. چون بسيار تاثيرگذار است؛ به نظر من.
چخوف دربارهی مرغ دريايی گفته: « سخنان بسياری دربارهی ادبيات. بازی در آن کم است. خروارها عشق ... »
عشق ترپلف به نينا، عشق نينا به تريگورين، عشق آرکادينا به تريگورين، عشق ماشا به ترپلف، عشث مدودنکو به ماشا، عشق پولينا به دکتر دورن، عشق سورين به نينا ...
چخوف در جايی ديگر میگويد:« سعادت را بايد در حقيقت جست و جو کرد؛ نه در عشق. »
۳) ديالوگهايی که خيلی دوست دارم:
تريگورين به نينا: « دختر جوانی مثل شما، تمام زندگیاش را کنار درياچهای گذرونده. مثل مرغ دريايی درياچه رو دوست داره و مثل مرغ دريایی آزاد و خوشبخته. اما مردی تصادفاً مياد؛ اون رو میبينه؛ و از فرط بیکاری مثل اين پرنده، زندگیاش رو نابود میکنه. »
ماشا به پولينا:« جز توی داستانها، هيچجا عشق بدون اميد وجود نداره؛ فايدهای هم نداره. بايد جلوش رو گرفت؛ بايد در انتظار بود؛ در انتظار اينکه وضع تغيير کنه؛ وقتی عشق به قلبی وارد میشه؛ بايد بيرونش کرد؛ قول دادهن که شوهرم رو به ناحيهی ديگهای منتقل کنن؛ همين که اوننجا برم؛ همه چيز رو فراموش میکنم؛ اين عشق رو از قلبم ريشهکن میکنم ... مادر، موضوع مهم، نديدنشه. اگه به سيمون من حکم انتقالش رو بدن؛ قول میدم تو کمتر از يک ماه فراموشش کنم. »
نينا به ترپلف: « برای ما هنرپيشهها و نويسندهها، مسالهی اصلی شهرت نيست؛ شکوه و جلال و اون چه من قبلاً در آرزوش بودهام نيست؛ مسالهی اساسی قدرت تحمله؛ اينه که بدونيم؛ چهگونه صليب خود رو بر دوش بکشيم و ايمانمون رو از دست نديم. من ايمان دارم و کمتر رنج میکشم و زمانی که به حرفهام فکر میکنم؛ ديگه از زندگی ترسی ندارم. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر