عروسی خون
دوباره خوانیها بعضی اوقات فوقالعاده است. تازگیها به خاطر يک پروژهی درسی، نمايشنامهی عروسی خون لورکا را دوباره خواندم. به معنای واقعی کلمه لذتبخش بود. نثر شاعرانهی لورکا به همراه ترجمهی عالی شاملو گاهی اوقات ديوانه میکند آدم را ...
***
لئوناردو: عروس تاج گندهای به سرش میزنه. نه؟
اما نباس اين کارو میکرد. تاج کوچولو بهش بيشتر مياد.
دوماد چی؟ باهار نارنج به عروس نداده که بزنه به سينهش؟
عروس همانجور با زيردامن و تاج بهارنارنجی که روی سرش است وارد میشود.
عروس: چرا نداده باشه؟ داده!
خدمتکار: (با خشم) اوا، لباس نپوشيده بيرون نيا بیحيا!
عروس: چی میشه مگه؟ (با خشونت به لئوناردو) واسه چی پرسيدی باهار نارنج آورده يا نه؟
اصلاً تو کلهت چه فکرايی داری؟
لئوناردو: هيچی. چه فکرايی میخوای داشته باشم؟
میآيد نزديکتر.
تو که خوب منو میشناسی. لابد میدونی که فکری تو کلهم نيس.
بگو ببينم: من واسه تو چی بودم؟
خاطراتتو بريز بيرون ورق بزن!
گيرم يه جفت ورزا و يه کلبهی ناقابل چندان قيمتی نداشته باشه ... هان؟ اين بود چيزی که ترسوندت؟
عروس: اينجا اومدی چیکار؟
لئوناردو: اومدم عروسيت.
عروس: منم عروسی تو اومده بودم!
لئوناردو: عروسیای که خودت ترتيبشو دادی! ... که خودت با جفت دستای قشنگت اسبابشو چيدی! ...
می دونی؟ ... منو میشه کشت اما تو روم نمیشه تف کرد. پول هم با تموم زرق و برقش شايد يه تف بيشتر نباشه.
عروس: دروعگو!
لئوناردو: دم در کشيدنو ترجيح میدم ... خون به سرم میزنه اما دلم نمیخواد کوهها فريادمو بشنون!
عروس: من خيلی بلنتر از تو فرياد میکشم.
خدمتکار: ساکت باشين! با هردوتونم. راجع بهگذشته چه حرفی دارين به هم بزنين؟
نگران به طرف در نگاه میکند.
عروس: حق با اونه. من اصلاً ديگه با تو حرف هم نباس بزنم. اما وقتی میبينم اومدی اينجا و دزدکی کشيک عروسيمو میکشی و از باهار نارنجام با گوشه و کنايه حرف میزنی ته دلم آتيش میگيره ... از اينجا برو بيرون و وايسا دم در تا زنت بياد.
لئوناردو: خب! که ما دو تا ديگه حتا اختلاطم نمیتونيم بکنيم. نه؟
خدمتکار: (غضبناک) نه شما دو تا ديگه با هم اختلاطم نباس بکنين!
لئوناردو: بعد از عروسيم روزها و شبهای فراوونی شد که من از خودم پرسيدم گناه با کدوممون بود.
اما هر بار که به اين موضوع فکر کردم گناه تازهيی به نظرم رسيد که روی همهی گناههای ديگه رو سفيد کرد!
عروس: يه مرد با اسبش دوتايی خيلی چيزا میدونن.
بازی قشنگيه اين که يه دختر تک و تنها رو وسط يه صحرای برهوت تو هچل بندازن و به ستوه بيارن، من هم واسه خودم غرور دارم برای همينم عروسی میکنم تا با شوورم که بايد بيشتر از همهی عالم دوسش داشته باشم در خونهمو به روی همهی دنيا ببندم.
لئوناردو: غرور تو ... میدونی؟ ... يه ذره هم کمکت نمیکنه.
به او نزديک میشود.
عروس: نيا جلو!
لئوناردو: اين که آدم از حسرت بسوزه و جيکش هم در نياد از لعنت خدا هم بدتره.
غرور چه دردی از من دوا میکنه؟
اين که تو رو نديدم و گذاشتم شبهای دراز عذاب تلخ بیخوابی رو تحمل کنی به چه کار من میخورد و جز اينکه خود منم زنده زنده خاکستر کرد چه فايدهيی به حالم داشت؟
تو خيال میکنی گذشت زمون درد آدمو شفا میده؟
خيال میکنی ديوارها چيزی رو قايم میکنن؟
اشتباه میکنی: وقتی چيزی تا اين حد تو وجود آدم ريشه بدوونه، هیچی نمیتونه جلوشو بگيره!
عروس: (مرتعش) نمیتونم بهت گوش بدم!
نمیتونم صداتو بشنوم!
انگار عرق رازيونه میچشم يا رو دشکی که از گل سرخ پرش کرده باشن به خواب میرم.
صدات منو میکِشه و من، با اين که میدونم دارم خودمو با جفت دستای خودم به غرق میدم، دمبالش میرم ...
خدمتکار: (نيمتنهی لئوناردو را از پشت سر میکشد) برو ديگه!
لئوناردو: نترس، آخرين باره که دارم باهاش حرف میزنم.
عروس: میدونم که ديوونهم. میدونم بس که تحمل کردم از تو گنديدم. اما باز به خودم فشار ميارم که اينجا بمونم، آروم بهش گوش بدم و نگاش کنم که دستاشو چه جوری تکوت میده ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر