یک ـ توی «مرغ دریایی» چخوف، ماشا عاشق ترپلف است اما ترپلف حتا نگاهی به او نمیاندازد. ماشا به خاطر اینکه این عشق سوزانش را فراموش کند، تصمیم میگیرد با با مدودنکو ازدواج کند:
«... به هر حال خیلی تلاش کردهام اما حالا تصمیم گرفتهام این عشق رو از قلبم بیرون بندازم. از ریشه قطعش کنم ... بدون امید دوستداشتن، تمام سالهای زندگی رو منتظر کسی بودن ... ولی وقتی ازدواج کردم دیگه فرصتی برای دوستداشتن نمیمونه. گرفتاریهای جدید، همهی احساسهای گذشته را خفه میکنه.»
فایدهای ندارد. سه سال میگذرد، ماشا از مدودنکو بچهدار میشود اما هنوز ماشا بیش از پیش عاشق ترپلف است و ترپلف عاشق نینا و بیتوجه به ماشا. پردهی آخر نمایشنامه دردناک است:
...
مدودنکو: ماشا، بریم خونه
ماشا: نه، من امشب اینجا میمونم.
مدودنکو: [با التماس] ماشا بیا! بچهمون گرسنه است.
ماشا: برام مهم نیست. ماترایانا بهش غذا میده.
مدودنکو: سه شبه نیومدی خونه.
ماشا: چهقدر کسلکنندهای ... قدیمها اقلن چارکلمه حرف حسابی میزدی اما الان همهش بچهمون، خونهمون!
مدودنکو: پس لااقل فردا بیا.
ماشا: باشه، فردا. خفهم کردی.
...
مادر ماشا: [به ترپلف] هیچ کس فکرنمیکرد شما یه نویسنده بشید. حالا حتا نشریات براتون پول هم میفرستن. [دستش را روی موهای ترپلف میکشد.] جذاب هم که شدین ... کوستیای عزیز و خوبم، با ماشای من یه کم مهربونتر باشین.
ماشا: مامان راحتش بذار!
مادر ماشا: دختر ناز و خوبیه. زنها که به جز یه نگاه مهربون، چیزی نمیخوان. [ترپلف بدون اینکه حرفی بزند از اتاق خارج میشود]
ماشا: راحت شدی؟ عصبانی ش کردی!
مادر ماشا: ماشا، خیلی دلم برات میسوزه.
ماشا: چه فایدهای داره.
مادر ماشا: رنج تو، قلب منو به درد میآره. همه چیز رو خوب میبینم، خوب میفهمم.
ماشا: ولی احمقانه است. عشق بدون امید چه فایدهای داره؟ آدم باید جلوی خودش رو بگیره. این عشقو آدم باید از قلبش بیرون کنه. قول دادهن شوهرمو به ناحیهی دیگهای منتقل کنن. همین که از اینجا برم، همه چیزو فراموش میکنم. این عشق رو از قلبم بیرون میندازم ... مهم اینه که دیگه نبینمش مامان. اگه حکم انتقال مدودنکو رو بدن، قول میدم تو کمتر از یه ماه فراموشش کنم. [در باز میشود و مدودنکو میآید تو.]
ماشا: هنوز نرفتی؟
مدودنکو: نه.
ماشا: [زیر لب] دیگه حتا تحمل دیدن ریختت رو هم ندارم.
دوـ آلیس مونرو، برندهی نوبل ادبیات امسال، مصاحبهی جالبی دارد. وی در جایی از آن میگوید: «دو انسان متفاوت اگر با هم بیامیزند، ممکن است در یک لحظه به هم دل ببندند. تمایزهای طبقاتی، سطح تحصیلات و شیوهی زندگی در کنار آن رنگمیبازد و بیاهمیت میشود. به همین جهت است که این آمیختن نظم جامعهی مدرن که در آن همه چیز باید طبقهبندی شده است را به آشوب میکشد.»
بعضی عشقها ویرانکنندهاند. شما میدانید آدمی که عاشقش هستید بیربط است، اما کاریش نمیتوانید بکنید؛ او را دوست دارید. هزار عیب و علت هم که داشته باشد، باز هم دوستش دارید. سنگدل باشد، بارها در حق شما بدی کرده باشد، اصلن بگیرید بدترین آدم دنیا باشد، با همهی اینها هنوز وقتی به او فکر میکنید قلبتان تندتر میزند. میدانید که نباید او را بخواهید، اما میخواهید. منطق شما میگوید: «بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» اما قلبتان راه دیگری میرود.
سه ـ مسئله یک روی دیگر هم دارد. ماندن در رابطهی نابرابر مجاز نیست. اگر توازن یک رابطهی عاشقانه درست رعایت نشود، در نهایت کار به جایی میرسد که در آن یکی از طرفین ناچار میشود یا رابطه را تمام کند و یا تن به تحقیر دهد. ماشا بودن اندوهناک اما مدودنکو بودن فاجعهبار است. شأن انسانی آدم بالاتر از آن است که به خاطر حتا عشق به تحقیر تن دهد یا مورد رفتاری ظالمانه قرار گیرد.
«داستان آدل ه.» یکی از غمانگیزترین فیلمهایی است که در زندگیام دیدهام. آدل هوگو، دختر ویکتور هوگوی معروف، به خاطر عشقش از همه چیزش میگذرد. همه چیز به معنای واقعی کلمه. به بدترین حقارتها تن میدهد برای اینکه ذرهای توجه ببیند و نمیبیند و دست آخر کارش به جنون میکشد. سوال من این است که اگر خود آدم برای خودش احترامی قائل نباشد، چهطور میتواند از دیگران انتظار داشته باشد که این کار را بکنند؟ شما شاید نتوانید جلوی خودتان را بگیرید که عاشق کسی باشید اما دستکم میتوانید از ماندن در رابطهای که در آن شرایط ناعادلانهای دارید، پرهیز کنید، حتا اگر دارید از شدت عشق پرپر میشوید!
«... به هر حال خیلی تلاش کردهام اما حالا تصمیم گرفتهام این عشق رو از قلبم بیرون بندازم. از ریشه قطعش کنم ... بدون امید دوستداشتن، تمام سالهای زندگی رو منتظر کسی بودن ... ولی وقتی ازدواج کردم دیگه فرصتی برای دوستداشتن نمیمونه. گرفتاریهای جدید، همهی احساسهای گذشته را خفه میکنه.»
فایدهای ندارد. سه سال میگذرد، ماشا از مدودنکو بچهدار میشود اما هنوز ماشا بیش از پیش عاشق ترپلف است و ترپلف عاشق نینا و بیتوجه به ماشا. پردهی آخر نمایشنامه دردناک است:
...
مدودنکو: ماشا، بریم خونه
ماشا: نه، من امشب اینجا میمونم.
مدودنکو: [با التماس] ماشا بیا! بچهمون گرسنه است.
ماشا: برام مهم نیست. ماترایانا بهش غذا میده.
مدودنکو: سه شبه نیومدی خونه.
ماشا: چهقدر کسلکنندهای ... قدیمها اقلن چارکلمه حرف حسابی میزدی اما الان همهش بچهمون، خونهمون!
مدودنکو: پس لااقل فردا بیا.
ماشا: باشه، فردا. خفهم کردی.
...
مادر ماشا: [به ترپلف] هیچ کس فکرنمیکرد شما یه نویسنده بشید. حالا حتا نشریات براتون پول هم میفرستن. [دستش را روی موهای ترپلف میکشد.] جذاب هم که شدین ... کوستیای عزیز و خوبم، با ماشای من یه کم مهربونتر باشین.
ماشا: مامان راحتش بذار!
مادر ماشا: دختر ناز و خوبیه. زنها که به جز یه نگاه مهربون، چیزی نمیخوان. [ترپلف بدون اینکه حرفی بزند از اتاق خارج میشود]
ماشا: راحت شدی؟ عصبانی ش کردی!
مادر ماشا: ماشا، خیلی دلم برات میسوزه.
ماشا: چه فایدهای داره.
مادر ماشا: رنج تو، قلب منو به درد میآره. همه چیز رو خوب میبینم، خوب میفهمم.
ماشا: ولی احمقانه است. عشق بدون امید چه فایدهای داره؟ آدم باید جلوی خودش رو بگیره. این عشقو آدم باید از قلبش بیرون کنه. قول دادهن شوهرمو به ناحیهی دیگهای منتقل کنن. همین که از اینجا برم، همه چیزو فراموش میکنم. این عشق رو از قلبم بیرون میندازم ... مهم اینه که دیگه نبینمش مامان. اگه حکم انتقال مدودنکو رو بدن، قول میدم تو کمتر از یه ماه فراموشش کنم. [در باز میشود و مدودنکو میآید تو.]
ماشا: هنوز نرفتی؟
مدودنکو: نه.
ماشا: [زیر لب] دیگه حتا تحمل دیدن ریختت رو هم ندارم.
دوـ آلیس مونرو، برندهی نوبل ادبیات امسال، مصاحبهی جالبی دارد. وی در جایی از آن میگوید: «دو انسان متفاوت اگر با هم بیامیزند، ممکن است در یک لحظه به هم دل ببندند. تمایزهای طبقاتی، سطح تحصیلات و شیوهی زندگی در کنار آن رنگمیبازد و بیاهمیت میشود. به همین جهت است که این آمیختن نظم جامعهی مدرن که در آن همه چیز باید طبقهبندی شده است را به آشوب میکشد.»
بعضی عشقها ویرانکنندهاند. شما میدانید آدمی که عاشقش هستید بیربط است، اما کاریش نمیتوانید بکنید؛ او را دوست دارید. هزار عیب و علت هم که داشته باشد، باز هم دوستش دارید. سنگدل باشد، بارها در حق شما بدی کرده باشد، اصلن بگیرید بدترین آدم دنیا باشد، با همهی اینها هنوز وقتی به او فکر میکنید قلبتان تندتر میزند. میدانید که نباید او را بخواهید، اما میخواهید. منطق شما میگوید: «بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» اما قلبتان راه دیگری میرود.
سه ـ مسئله یک روی دیگر هم دارد. ماندن در رابطهی نابرابر مجاز نیست. اگر توازن یک رابطهی عاشقانه درست رعایت نشود، در نهایت کار به جایی میرسد که در آن یکی از طرفین ناچار میشود یا رابطه را تمام کند و یا تن به تحقیر دهد. ماشا بودن اندوهناک اما مدودنکو بودن فاجعهبار است. شأن انسانی آدم بالاتر از آن است که به خاطر حتا عشق به تحقیر تن دهد یا مورد رفتاری ظالمانه قرار گیرد.
«داستان آدل ه.» یکی از غمانگیزترین فیلمهایی است که در زندگیام دیدهام. آدل هوگو، دختر ویکتور هوگوی معروف، به خاطر عشقش از همه چیزش میگذرد. همه چیز به معنای واقعی کلمه. به بدترین حقارتها تن میدهد برای اینکه ذرهای توجه ببیند و نمیبیند و دست آخر کارش به جنون میکشد. سوال من این است که اگر خود آدم برای خودش احترامی قائل نباشد، چهطور میتواند از دیگران انتظار داشته باشد که این کار را بکنند؟ شما شاید نتوانید جلوی خودتان را بگیرید که عاشق کسی باشید اما دستکم میتوانید از ماندن در رابطهای که در آن شرایط ناعادلانهای دارید، پرهیز کنید، حتا اگر دارید از شدت عشق پرپر میشوید!
۱ نظر:
میشه لطفن لینک مصاحبه ی آلیس مونرو رو بگذارید؟
ارسال یک نظر