دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

خب آدم مریض در حال مرگ هم باشه، می تونه وب گردی کنه دیگه. نمی تونه؟

سایه:
همين الان اخبارشبکه سوم سيمای جمهوری اسلامی ، يک خبر بسيار مهم پخش کرد:
يک ژاپنی که پس از تغييرمذهب از بودايی به مسلمان به مکه مکرمه مشرف شده بود،نام خود را به حاج اکبر تغيير داد.
خيلی خوشحال شدم به خدا،خيلی خبر هيجان انگيزی بود.ديشب هم که شکر خدا کوی دانشگاه هيچ خبری نبود،نه؟

پینکفلویدیش:
امروز بعد از کلاس داشتم تخته رو پاک مي کردم ...
شاگرد: (اسم کوچيکم رو صدا مي کنه) ... جون؟
من: جونم؟
شاگرد: بيآين بريم شنا ديگه!!!!!
من: جانم؟!!
شاگرد: شنا.
من: کجا؟ منظورت اينه که بريم با هم استخر؟؟
شاگرد: نه. خونمون!!!
من: خونتون؟؟
شاگرد: بله،‌ پايين خونمون همه چي داريم. استخر،‌ جکوزي،‌ سونا. بيآين ديگه!
من دارم تو ذهنم خودم رو مجسم مي کنم که پاشدم رفتم خونه يه آدم غريبه که فقط ۶ بار تو عمرم ديدمش، اونم سر کلاس، لخت ميشم و مايو مي پوشم و باهم ميريم شنا تو استخر زير خونشون! مشکلي هست به نظرتون؟ اشکالي داره؟ خب مگه چه اشکالي داره؟؟ مي خوام برم شنا ديگه. تنها نکته اي که کمي ذهنم رو مشغول مي کنه اينه که ممکنه يهو مثلا در باز شه و چهار پنج تا سبيل کلفت هم بيآن براي شنا!! خب اون موقع واقعا خوش ميگذره!! مي دونم خيلي پارانويد به نظر ميرسه اما خب ما داريم تو ايران زندگي مي کنيم، نه؟
من: عزيزم من انقدر زندگيم قر و قاطيه که خودمم نمي دونم الآن بايد کجا برم بعد از کلاس!
شاگرد با بغض: تو رو خدا! برنامتون رو يه روز جور کنين بيآين ديگه. خواهش مي کنم. به خدا خيلي خوش ميگذره!
آره مطمئنم کلي خوش ميگذره! مخصوصا به اون سبيل کلفتها!! اي خدا من ماليخوليا گرفتم يا حق با منه؟! چرا من انقدر با نه گفتن مستقيم مشکل دارم؟ اه خب بگو نه و خيال خودتو راحت کن ديگه.من: چشم! هر وقت تونستم حتما بهت ميگم و ميآم.
شاگرد با هيجان: آخ جون! مرسي. پس فعلا خداحافظ.
من: خدانگهدار.
تمرين امروز: ده بار بگو نه پينک فلويديش جان.
- نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه.
بارانه:
تغییرات جدیه ، بروزش رو دارم حس می کنم . اول گنگ بود ، مبهم بود و من جدی نمی گرفتم . هنوز هم نمی دونم دقیقا چه اتفاق درونی ای افتاده و یا از چی ناشی شده ، اما می دونم این اتفاق افتاده و هنوز به کمال نرسیده .
شاید اولین نشانه بروزش یه کم خنده دار باشه ، منی که حتی بعد از خوردن ناهار بلافاصله رژ پاک شده ام رو تجدید می کردم ، توی چند وقت اخیر بعضی روزها به طور مطلق آرایش نمی کنم و این برای من یعنی شکستن یک عادت تقریبا 9 ساله! نه اینکه دوست نداشته باشم ، نه ، بعضی روزها هم خیلی با لذت نیم ساعت می شینم جلوی آینه و به آرایشم می رسم ... اما اهمیت تصویری که دیگران از من دارن حتی تصویر ذهنی ای که باقی می گذارم برام کم شده . شاید این مصداق کوچیک باشه اما برای من یک نشانه است ...


هیچ نظری موجود نیست: