پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲

گفتگوی من و مامان خانوم گرامی! هنگام شام:

من: می گم خوبه با اين نجاره صحبت کنم بياد کل ديوار اتاقم رو قفسه چوبی بزنه کتاب خونه ش کنه. اعصابم خورد شده ديگه بس که کتابام اين ور اون ور وک و ولو هستن، جا ندارم بذارم شون.

مامان خانوم گرامی: نه. اون وقت ديگه زن نمی گيری!!!

به نظر شما چرا مامانم فکر می کنه زن و کتاب خونه ديواری کارکرد يکسانی دارن برای من؟

هیچ نظری موجود نیست: