يکی از پاريس دوازدهم:
... نشستم و حواسم پرت شد. رفتم به دوران مدرسه ای که می رفتم. بالاتر از چهار راه توانیر. نرسیده به ونک. رفتم به دوران شب نشینی های مکرر در کافی شاپ های گاندی. رفتم به کوچه پس کوچه های شهرک، چهار شنبه سوری ها که بیشتر به جنگ خیابانی می مانست تا مثلا یک عید ملی. رفتم تا هزار و یک شب تهران.
انبوه کاغذ ها روی میز تلنبار شده و من باید ترجمه شان کنم. اما حواس من پرت شده. سراشیبی کوچه مهیار. سورنتو و گپ زدن های بی انتها. جواد های درکه و دربند. و قلیان میوه ای با طعم دو سیب! موزه هنرهای معاصر و تئاتر شهر. سئانس آخر سینما فرهنگ و ...
پاریس، زیبا و مجلل به غروب می نشیند و من به انبوه دانش جویان نگاه می کنم. انگار هر کدام شان، وقتی در اوج صحبت صدایش بلند می شود، دارد یک بار و برای همیشه تکلیف مساله به شدت بحث انگیزی را روشن می کند، مساله ای که جهان غیر دانشگاهی خارج، شاید برای تحریک کردن آنها، قرن ها سمبلش کرده است.
از روزنه سرد و عبوس:
... خدا بيا پايين ، بيا پايين و با ما آدما باش . خسته نمی شی از اين همه بالا نشينی ؟ خسته نمی شی از اين همه ادعا ؟ اصلا دلم نمی خواد جای تو باشم اصلا دلم نمی خواد خدا باشم. اما اسم بنده رو هم دوست ندارم . من انسانم . تو هم بيا پايين و با ما باش . بيا ما تو رو تو جمع خودمون راه می ديم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر