دوشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۲

دلم گرفته بود ... از اون حالت هايی که آدم نمی دونه چه شه. يا شايد هم می دونه ولی جرات نمی کنه به روی خودش بياره ... به سرم زد برم شهر قصه گوش کنم ...

نه ديگه اين واسه ما دل نمی شه
هر چی من بهش نصيحت می کنم
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه
می گه يا اسم آدم دل نمی شه
يا اگر شد ديگه عاقل نمی شه ...


بابا اين بيژن مفيد عجب معرکه ای بوده لامصب! ديوونه می کنه رسما آدم رو ... ما رو بگو می خواستيم يه چيزی گوش کنيم حال مون خوب شه مثلا!!

هیچ نظری موجود نیست: