داشتم کاغذهام رو مرتب می کردم، برخوردم به يه سری مطالب مربوط به دوره ی دانشگاه که باز برد منو توی خاطرات اون زمان ...
يادش به خير، يه سری جلسات ادبی داشتيم اون موقع ها که من مسئولش بودم و توش می شستيم با بچه ها شعرها و داستان هامون رو برای هم می خونديم و درباره شون صحبت می کرديم.
اين شعره هم مال همون دوره است. شاعرش هم يه دختر با استعدادی بود به اسم فاطمه رحيميان که من بعضی از شعراش از جمله همين رو خيلی دوست داشتم. گمونم شما هم خوش تون بياد ...
بازی
همیشه تو حکم می کنی،
سه دایره سیاه:
یکی برای چشم تو،
دیگری برای چشم تو،
و دیگری برای پیشانی من.
می دانم که دستم را نخوانده ای، اما
بوی خاک باران خورده که می رسد،
تو هی خشت می زنی بی خیال
و دست من خالی است.
پس از آن همه چهره که بازی گرفتیم شان
فقط بی بی مانده
مات و غمزده،
یاد آور خاطرات تلخ شکست.
باز دو دل می شوم
دلم را بازی می کنم
سیاهی چشم تو و پیشانی من،
دلم را می بـُـرد
و من می بازم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر