دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۲

ريچارد روان، نويسنده ی ايرلندی، که نه سال پيش به خاطر اعتفادات ضد مذهبيش با دختر جوانی به اسم برتا به خارج از کشور گريخته بود، اکنون پس از مرگ مادرش که وی را به خاطر عقايدش طرد کرده بود به کشور باز می گردد.

نمايش تبعيدی ها با صحبت های ريچارد و بئاتريس آغاز می شود. بئاتريس دختر عموی رابرت، صميمی ترين دوست ريچارد بوده است و بئاتريس، رابرت و ريچارد از دوران کودکی هم ديگر را می شناخته اند.

از ديالوگ هايی که بين ريچارد و بئاتريس می گذرد، درميابيم که بئاتريس و ريچارد زمانی عاشق يک ديگر بوده اند و در حال حاضر نيز يک حس قوی بين آن ها وجود دارد. هم چنين می فهميم که ريچارد در تمام مدت ازدواجش با برتا که در خارج از کشور بوده است، مدام از طريق نامه با بئاتريس در ارتباط بوده و همه ی آثارش را برای وی می فرستاده است و درباره ی آن با هم بحث می کرده اند.

از گفتگوهای ريچارد و بئاتريس به اين نکته نيز پی می بريم که بئاتريس زمانی عاشق پسرعمويش رابرت بوده و ريچارد به همين خاطر از بئاتريس بريده است. البته بئاتريس در اين باره به ريچارد توضيح می دهد که حس وی به رابرت پسر عمويش مربوط به حال و هوای دوره ی نوجوانی بوده است و آن زمان که عاشق رابرت شده يک بچه بيشتر نبوده.

در همين صحنه می فهميم که ريچارد در حال حاضر مشغول نوشتن کتابی است که موضوع اصلی آن بئاتريس است. کتابی که از بعد از برگشتن دوباره اش به ايرلند شب و روز مشغول نوشتن آن است.

#######


صحنه ی دوم گفتگوی رابرت و برتا است. رابرت که اصولا فرد هوسبازی است، مدتی است که به برتا، همسر ريچارد، اظهار عشق می کند و می گويد برتا را هميشه دوست داشته است و از وقتی که برتا از خارج به ايرلند بازگشته، اين علاقه اش بيشتر شده.

رابرت که در تحت تاثير قرار دادن زن ها فرد بسيار ماهری است، آرام آرام با صحبت هايش به برتا نزديک شده، وی را در آغوش می گيرد و می بوسد و چون ناگهان ريچارد وارد می شود از برتا می خواهد که شب برای ديدن وی به خانه اش برود.


#######


صحنه ی سوم گفتگوی رابرت و ريچارد است که طی آن می فهميم رابرت در تلاش است تا با پيشنهاد شغلی چون استادی دانشگاه در دوبلين به ريچارد، وی را راضی کند تا در ايرلند بماند.

رابرت قرار ملاقات ريچارد و رئيس دانشگاه را برای ساعت هشت تنظيم کرده است، يعنی همان زمانی که خودش با برتا همسر ريچارد قرار گداشته است.


#######

و اما صحنه ی چهارم از پرده ی اول، گفتگوی ريچارد و همسرش برتا است. اين صحنه که شايد قشنگ ترين و در عين حال تلخ ترين قسمت نمايش است را با هم می خوانيم:

[ ريچارد پشت ميز نشسته است، همسرش برتا وارد می شود.]

ريچارد:خُب؟

برتا:خُب اون می گه من رو دوست داره.

ريچارد:کاغذش رو نشونش دادی؟

برتا:آره. ازش پرسيدم منظورش از نوشتن اون کاغذ چی بوده.

ريچارد:گفت منظورش چی بوده؟

برتا:اون گفت خودم بايد می دونستم. من گفتم حدس می زدم. بعد اون گفت منو خيلی دوست داره و من زيبا هستم و از اين حرف ها.

ريچارد:از کی؟

برتا:چی از کی؟

ريچارد:گفت از کی تو رو دوست داشته؟

برتا:گفت هميشه داشته. اما بيشتر از موقعی که به اين جا برگشتيم. اون می گفت تو اون پيرهن بنفش کم رنگم مثل ماه هستم ... درباره ی من حرفی با اون زدی؟

ريچارد:همون حرف های معمولی. از تو حرفی به ميون نيومد.

برتا:خيلی هيجان زده بود، ديدی؟

ريچارد:آره ... بعد چه اتفاقی افتاد؟

برتا:از من خواست که دستم رو بهش بدم.

ريچارد:منظورش اين بود که دست ازدواج بهش بدی؟

برتا:نه ... فقط می خواست دستش رو تو دستام نگه داره.

ريچارد:و تو اجازه دادی؟

برتا:آره ... بعد دستم رو نوازش کرد و پرسيد اجازه می دم دستم رو ببوسه ... منم اجازه دادم.

ريچارد:خُب؟

برتا:بعد پرسيد می تونه منو ... در آغوش بگيره و ...

ريچارد:و بعد؟

برتا:دستش رو دور کمرم انداخت.

ريچارد:و بعد؟

برتا:گفت چشم های قشنگی دارم و ... پرسيد می تونه چشای منو ببوسه ... منم گفتم ببوس.

ريچارد:و اون بوسيد؟

برتا:آره ... اولين بوسه و بعد بوسه های ديگه .[ ناگهان سخنش را قطع می کند.] ريچارد، اين حرف ها تو رو ناراحت می کنه. به نظر من تو فقط داری وانمود می کنی که اهميتی نمی دی. من که گفتم نمی خوام اين کار رو بکنم.

ريچارد:نه ... عزيزم من می خوام بدونم وقتی تو با اون اين جور رفتار می کنی اون چی کار می کنه.

برتا:يادت باشه خودت ازم خواستی که من همه چی رو برات تعريف کنم.

ريچارد:می دونم عزيزم ... و بعد؟

برتا:بعد از من يه بوسه خواست ... منم گفتم ببوس.

ريچارد:و بعد؟

برتا:و منو بوسيد.

ريچارد:از لبات؟

برتا:آره ... يه دفعه يا دو دفعه.

ريچارد:بوسه ها طولانی بود؟

برتا:نسبتا ... دفعه ی آخريش طولانی بود ...

ريچارد:از تو نخواست که اون رو ببوسی؟

برتا:چرا.

ريچارد:و تو هم بوسيدی؟

برتا:آره.

ريچارد:چه طوری؟

برتا:خيلی معمولی.

ريچارد:به هيجان هم اومدی؟

برتا:خُب خودت می تونی حدس بزنی ... نه زياد ... نه اون طوری که با تو به هيجان ميام.

ريچارد:اون هم؟

برتا:منظورت اينه که اون هم به هيجان اومد؟ آره گمونم به هيجان اومد.

ريچارد:می فهمم.

برتا:حسوديت می شه؟

ريچارد:نه.

برتا:ريچارد تو حسوديت داره می شه.

ريچارد:نه، برای چی حسوديم بشه؟

برتا:برای اين که اون منو بوسيد.

ريچارد:همين؟

برتا:آره همين ... ديگه اين که ازم خواست به ديدنش برم.

ريچارد:کجا؟ بيرون؟

برتا:نه خونه اش.

ريچارد:تو چه جوابی دادی؟

برتا:جوابی ندادم. ولی اون گفت منتظرم می شه. بين ساعت هشت و نه.

ريچارد:امشب؟

برتا:گفت امشب و هر شب.

ريچارد:و در همين ساعت من بايد برم با پروفسور راجع به کاری که می خوام بگيرم صحبت کنم و ترتيب اين قرار هم خود اون داده. جالب نيست؟

برتا:چرا.

ريچارد:ازت نپرسيد که به اون سو ظنی دارم يا نه؟

برتا:نه.

ريچارد:کاملا روشنه.

برتا:چی؟

ريچارد:يه دروغ گو، يه دزد. يه دزد و يه احمق. کاملا روشنه. به جز اين چی می تونه باشه؟ دوست بزرگ من! هاه. يه دزد! همين. و همين طور هم يه احمق!

برتا:می خوای چی کار کنی؟

ريچارد:[با خشونت] دنبالش کنم. پيداش کنم و بهش بگم [ آرام می شود] چند کلمه براش کافيه. دزد و احمق.

برتا:همه چيز رو می فهمم.

ريچارد:چی رو؟

برتا:تو سعی می کنی همه رو با من بد کنی. تو هميشه از سادگی من سو استفاده می کنی.

ريچارد:و تو جرات داری اين حرف رو به من بزنی؟

برتا:بله دارم. چون من زن ساده ای هستم تو فکر می کنی هر کاری دلت خواست می تونی با من بکنی؟ حالا برو اون رو دنبال کن. تحقيرش کن. در برابر خودت خوار و خفيفش کن.

ريچارد:فراموش کردی من به تو آزادی کامل دادم و هنوز هم اجازه می دم اين آزادی رو داشته باشی؟

برتا:هاه. آزادی!

ريچارد:بله آزادی. ولی رابرت بايد بدونه من همه چيز رو می دونم. برتا حرفای منو باور کن. اين حرف ها از روی حسادت نيست. تو کاملا آزادی هر کاری دلت خواست بکنی. تو و اون. اما نه اين طوری مخفيانه.

برتا:من می دونم تو برای چی به من به اصطلاح آزادی کامل رو دادی.

ريچارد:برای چی؟

برتا:برای اين که آزادی کاملی با اون زن داشته باشی.

ريچارد:اما ... اما تو در تمام اين مدت در جريان رابطه ی ما بودی. من هيچ وقت چيزی رو مخفی نکردم.

برتا:چرا مخفی کردی! من هميشه فکر می کردم بين شما يه دوستی ساده وجود داره.

ريچارد:همين طوره برتا.

برتا:نه، نه، خيلی بيشتر از اين ها است. و به همين خاطره که تو به من آزادی کامل می دی. ... همه ی اون چيزايی که شبا می شينی می نويسی درباره ی اونه. اون وقت اسم اين رو می گذاری يه دوستی ساده؟

ريچارد:برتا حرفام رو باور کن عزيزم. همون طور که من حرفای تو رو باور می کنم.

برتا:خدا می دونه که من همه چی رو احساس می کنم. جز عشق چه چيز ديگه ای می تونه بين شما باشه؟

ريچارد:برو بابا.

برتا:همينه که گفتم. و به همين خاطره که تو به رابرت اجازه می دی به رفتارش ادامه بده. معلومه که برای تو اهميتی نداره. چون تو اون زن رو دوست داری.

ريچارد:دوست دارم؟ من با تو نمی تونم بحث کنم.

برتا:نمی تونی چون حق با منه ... فکر می کنی مردم چی می گن؟

ريچارد:فکر می کنی من اهميتی می دم؟

برتا:اگه رابرت بفهمه چی می گه؟

ريچارد:می تونی بهش بگی.

برتا:آره من بهش می گم.

ريچارد:آره ... خيلی خوبه ... اون برات توضيح می ده.

برتا:اون هيچ وقت حرفی نمی زنه که نتونه بهش عمل کنه.

ريچارد:واقعا اين طوره. اون مجسمه ی شرافته!

برتا:هر قدر دلت می خواد اون رو مسخره کن. بيشتر از اون چه که بدونی از ماجرات با اون زن خبر دارم. حتی از اون نامه های مفصلی که سال ها برای اون زن می فرستادی و اون هم جواب می داد. رابرت هم اين ها رو می دونه.

ريچارد:تو نمی فهمی. رابرت هم همين طور.

برتا:معلومه. برای اين که موضوع عميقيه. فقط تو و اون زن می تونين ازش سر در بيارين ... آره همه چی رو فقط اون زن می فهمه نه من. اون زن روشنفکر بيمار.

ريچارد:برتا مواظب حرفايی که می زنی باش.

[ صدای خدمت کار خانه، از خارج از صحنه شنيده می شود.]

بريجيد:خانم چای رو حاضر کردم.

برتا:خيلی خُب.

بريجيد:پسر کوچولوتون هنوز تو باغه؟

برتا:آره بريجيد. بيارش تو . سرما می خوره.

بريجيد:آقای آرچی برای چای بايد بياين تو.

[دقايقی به سکوت می گذرد.]

برتا:حالا بالاخره امشب بايد برم خونه ی رابرت؟

ريچارد:می خوای بری؟

برتا:می تونم برم؟

ريچارد:چرا از من می پرسی؟ خودت تصميم بگير.

برتا:تو می گی اون جا برم يا نه؟

ريچارد:نه.

برتا:پس از رفتن منعم می کنی؟

ريچارد:نه.

برتا:ريچارد از من بخواه که به اون جا نرم، منم نمی رم.

ريچارد:خودت تصميم بگير. تو آزاد هستی

برتا:پس يادت باشه تو رو فريب ندادم.

هیچ نظری موجود نیست: