دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

نظرتون چيه اين داستانم رو برای مسابقه ی داستان کوتاه جايزه ی ادبی بهرام صادقی بفرستم؟

وقايع نگاری يک روايت از دست رفته

فکر می کنم بهتر است داستان مان را با يک قتل شروع کنيم. اين طور، هيجان انگيز تر است. مقتول هم مثلا يک زن جوان بسيار زيبا باشد. نظر شما چيست؟ حوصله ی خواندن چنين داستانی را داريد؟ البته من هم می دانم بستگی دارد ولی قبول کنيد اگر مقتول يک زن جوان زيبا باشد، خيلی بهتر است تا اين که مثلا يک پيرمرد نود ساله باشد که تا به حال سه بار هم سکته کرده. کمی هم به جذابيت داستان فکر کنيد!

البته پيش نهاد بهتری هم وجود دارد. می شود زن جوان زيبای داستان مان به جای اين که مقتول باشد، قاتل باشد! من فکر می کنم بيشتر شما يک زن جوان زيبای زنده را _ حتی اگر قاتل باشد _ به يک زن جوان زيبای مرده ترجيح دهيد.

کافی است او را که گيسوان سياه صاف و بلندی دارد، در حالی که فقط حوله ی نازکی به خودش پيچيده و از حمام خارج می شود، تصور کنيد تا با من موافق شويد. پايش را که به اتاق خواب می گذارد، بوی خوش لوسيونی که به بدنش زده را می شود حس کرد. سرش را با حرکتی نرم تکان می دهد و چند قطره آب به آرامی از روی پوست لطيف و سفيد گردنش سرازير می شود و قبل از آن که بتواند به آن انحنای خوش خم ازلی، ابدی برسد، جذب حوله می شود.

زن برای چند لحظه بی حرکت می ماند. بعد از کشوی ميزی که کنارش ايستاده، پاکت سيگار و فندک ظريف طلايی اش را بيرون می آورد و خود را روی تخت رها می کند. غروب است. هيچ چراغی در خانه روشن نيست. به همين خاطر، سرخ و نارنجی سر سيگار را به خصوص وقتی که زن با نفسی عميق حجم دود را به داخل ريه هايش می فرستد، به خوبی می بينيم. بايد منتظر شويم تا زن سيگارش را تمام کند. چاره ای نيست!

هر چند شايد از نظر شما تماشای يک زن _ حتی زيبا _ که مدت زيادی بدون هيچ حرکتی فقط سيگار می کشد، چندان جالب نباشد، اما متاسفانه من اين تصوير را دوست دارم و شما فعلا بايد تحملش کنيد. يادتان باشد راوی اين داستان من هستم! شما اگر خواستيد می توانيد در داستان خودتان خيلی زود زن را از روی تخت بلند کنيد. اما فکر می کنم شما هم اگر به اندازه ی من او را می شناختيد، به او اجازه می داديد که سيگارش را تمام کند.

به هر حال اگر احساس می کنيد اين وضعيت برای شما خسته کننده شده، می توانيد تصور کنيد وقتی زن به روی تخت دراز می کشيده، حوله ی نازک از روی قسمتی از پاهايش کنار رفته و حالا ساق های خوش تراشش تا نزديکی ران ها پيدا است. البته اين را هم فراموش کنيد که نور کم است و درست نمی شود چيزی ديد! در ضمن نگران خاکستر سيگار هم نباشيد. يک جا سيگاری کوچک نقره را برای همين جور مواقع روی ميز کنار تخت قرار داده ايم!

خُب! حالا ديگر وقت آن است که تلفن زنگ بزند. به محض شنيدن صدای زنگ، زن به سرعت بلند می شود تا به سمت تلفن که در اتاق ديگر است برود. بر اثر اين حرکت ناگهانی، گره حوله شل می شود و درست لحظه ای که زن می خواهد از اتاق خارج شود، حوله آرام و رقصان از بالای گودی کمرش سر می خورد و پس از لمس نوازش گونه ای بر پوست داغش به زمين می افتد.

هيجان زده نشويد! شما هنوز در اتاق خواب هستيد. از آن جا نمی توانيد چيزی ببينيد. فقط می توانيد صدای زن را بشنويد که می گويد: « آره کشتمش. حالا می تونيم برای هميشه از اين خراب شده بريم ... ساعت هشت توی فرودگاه می بينمت.»

* * *

جنازه ی مرد توی وان افتاده. دهانش باز مانده و مغزش متلاشی شده. حالت صورت و به ويژه چشمان متعجب مرد به گونه ای است که انگار می خواسته بپرسد: « چرا؟ »

زن به بهانه ای از حمام بيرون می رود. کمی که می گذرد، مرد صدايش می کند: « کجا رفتی عزيزم؟ » زن با تفنگی در دست بر می گردد و بدون اين که چيزی بگويد، بی معطلی شليک می کند. دو گلوله. گلوله ی اول خطا می رود و گلوله ی دوم کار مرد را می سازد. مرد زودتر از آن که بتواند حرکتی کند، يا حتی چيزی بگويد، می ميرد.

* * *

مردی که در اين داستان به قتل رسيد من بودم! در حقيقت اين داستان از زبان مقتول روايت شده. طرح اصلی داستان هم خيلی ساده است. زن جوان زيبايی همسرش را با شليک گلوله ای در حمام به قتل می رساند و با معشوقش می گريزد. راوی هم از ابتدای داستان يعنی جايی که می گويد :« فکر می کنم بهتر است داستان مان را با يک قتل شروع کنيم »، مرده است.

بله! او حالا مرا کشته است. من اين جا ميان کف و خون افتاده ام و او آرام آرام برای رفتن آماده می شود. رو به روی آينه ايستاده و گيسوان سياه صاف و بلندش را شانه می زند. ساعتی ديگر در فرودگاه معشوقش به او خواهد گفت که از هميشه زيباتر شده.

* * *

اما اين داستان اين جا تمام نمی شود. با اين که بايد اعتراف کنم، زن من بسيار هوشمندانه و بر اساس يک برنامه ی بسيار دقيق عمل کرد و من حتی تا وقتی که صدای گلوله ها را می شنيدم، فکر می کردم او مرا عاشقانه دوست دارد، اما شانسی که آورده ام اين است که راوی اين داستان من هستم و زنم حساب اين را نکرده بود. بديهی است که اين از اختيارات راوی است که پايان داستانش را مشخص کند. سرنوشت زن من و معشوقش وابسته به کلماتی خواهد بود که از اين به بعد من انتخاب می کنم.

من می توانم زنم را وادار کنم که از شدت عذاب وجدان حاصل از قتل من، خودکشی کند. می توانم داستان را به نحوی ادامه دهم که مثلا هواپيمايی که زن من و معشوقش سوار آن شده اند، سقوط کند. می توانم همه ی اين ها را بخشی از خواب آشفته ی شبانه ی زنم بدانم و بر همين اساس داستانی ديگر را آغاز کنم.

و حتی می توانم آن قدر راوی بزرگ واری باشم که به شما اجازه دهم هر جور که دوست داريد، اين روايت از دست رفته را به پايان برسانيد ...

هیچ نظری موجود نیست: