شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۲

با آن قيافه ی جدی اش
مثل بچه ها می مانست
وقتی آسمان را نگاه می کرد

يک کلاه سياه داشت
از اين مسخره ها!
که گاهی سرش می گذاشت
تا به او بخنديم
و سامسونتش
مثل کمد آقای ووپی بود
که از شير مرغ
تا جان آدمی زاد ...
گفتم جان آدمی زاد؟

مثل سنگ سفت بود
قلبش نه!
و نيشگونش هم که می گرفتی حتی
دردش نمی آمد
گاهی می گذاشت ببوسيش
گاهی
اما به دماغش اگر دست می زدی
شاکی می شد

اسم سوسک توی حمامش را
گذاشته بود مايکل
و پوست از سرت می کند
اگر می خواستی
چپ نگاهش کنی.

يک الاغ خنگ داشت
که آويزانش کرده بود
به ديوار اتاقش
و جوری از اسب ها می گفت
که فکر می کردی
دارد مثلا
مونيکا بلوچی را توصيف می کند

وقتی دلش می گرفت
عنکبوت ها و گربه ها را
به آدم ها ترجيح می داد
و برايشان
شعر می خواند

عاشق چيزهای عجيب و غريب بود
و برای هدايای کوچک
جوری ذوق می کرد
انگار که کودکی دو ساله باشد

دلش اگر برای کسی تنگ می شد
ساعت دوازده شب
تا کلار دشت هم می رفت
و شده بود شب را تا صبح
رو به روی پنجره ای بيدار بماند
که دلش را آن جا
جا گذاشته بود

ديگر برای گفتن از او دير شده
خوابيدن روی زمين سفت را عادت داشت
و حالا هم ...

ديگر برای گفتن از او دير شده ...

هیچ نظری موجود نیست: