يادداشت های پراکنده
توی بهشت زهرا فهميدم تو مملکت ما انگار کار مرده ها رو خيلی زودتر از زنده ها راه می ندازن. ماشالله همه چی منظم و کامپيوتری ...
جلوی اون جا که برای مرده نماز می خونن يه تابلوی گنده ای بود که روش نوشته بودن: « اين است عاقبت فسادکاران»! بعله ديگه ...
فکر نمی کنم چگالی گدا در انواع مختلف هيچ جا به اندازه ی بهشت زهرا زياد باشه. مثلا فرض کن حالت خوب نيست اصلا و يه گوشه وايسادی که همين جور دونه دونه می ريزن سرتو ... تحمل آدم هم خوب تو اون شرايط ... فکر می کنم دادی که سر زنه کشيدم حقش بود.
فکر کنم خيلی تحقيرآميز باشه که آدم از راه ور زدن ( نوحه خوندن اجباری) بالا سر قبر يه نفر نون دربياره. نوحه خونه می گفت شنيدم اين جوون ناکام ما يه خواهر داره يه برادر. حالا می خوام از زبون برادراش! براتون بخونم.
ميلان کوندرا يه داستان داره به اسم « مرده های قديم برای مرده های جديد جا باز کنند.» آدم بهشت زهرا که می ره می فهمه اين جمله يعنی چی دقيقا!
بهتون شديدا توصيه می کنم اگه دخترين و دارين می رين بهشت زهرا، حتما گشادترين و بی ريخت ترين لباساتون رو بپوشيد. از ما گفتن بود! ماشالله برادرا همه مومن ...
يه جور خيلی ناجوری اين روزا عصبانيم و اعصابم به هم ريخته ... کافيه يکی کوچک ترين گيری بهم بده تا رسما، بدفرم برينم به حالش.
اصلا حال و حوصله ی بچه بازی، لوس بازی، و ناز کردن رو ندارم. مفهومه؟
تا رنگ موهاش رو مشکی نکرده بود، نفهميده بودم چشماش قهوه ايه. من خنگ! ولی گاهی حتی بودن خالی يه دوست خوب و آروم هم خيلی خوبه. مرسی. راستی اين رنگ مو بيشتر بهت مياد!
لاموزيکا ... چه قدر دوست دارم زودتر تمريناشو شروع کنم. دلم برای تئاتر حسابی تنگ شده.
باشه بابا، گله نمی کنم. تو هم ولی اين قدر ...
برم بخوابم ديگه. سعی می کنم اين روزا اون قدر خودمو تو روز خسته کنم که شب که می رسم خونه حال هيچ کاری جز خوابيدنو نداشته باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر