چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

برهنه، بگو برهنه به خاکم کنند ...

بعد ... فلوتش رو از تو کيفش درآورد و شروع کرد به زدن:

گل گلدون من شکسته در باد
تو بيا تا دلم نکرده فرياد


می دونستم منتظر کس خاصی نيست که بياد. يه نقاشيه، نمی دونم مال کی. يه آدمه، وايساده لب يه دره می خواد بپره پايين ولی سايه اش يه درختی که پشت آدمه است رو سفت گرفته و نمی ذاره آدمه بيفته. نقاشيه رو انداخته بود رو کامپيوترش. گفتمم :« چيز بهتری نداشتی بندازی اين رو؟»
چيزی نگفت. يه لحظه نگاهم کرد و دوباره شروع کرد به زدن:

گل شب بو ديگه شب بو نمی ده
کی گل شب بو رو از شاخه چيده؟


اين آهنگ رو خيلی دوست داشتم. می دونست. روی تختش دراز کشيدم و نگاه کردم به سقف ... آهنگه که تموم شد گفت:« می دونی، سايه ها خيلی دووم ندارن. کافيه فقط صبر کنی آفتاب بره ... »

***

انتحار

يک باره فرو می ريزد
در زوايای پنهان درون
خلا
دامن می گشايد
بی رنگ و بلورين و سرد

آن وقت
زنگ مقطع در
گوشی آونگ

« همه را پاره کرده بود
عکس های کودکی را حتی
همه را
اشعار عاشقانه را حتی»
همه را
انديشه های بر زبان نيامده را حتی

بعد
زير سيگار واژگون
دود و خاکستر رها شده بر ميز

بگذار دامن بگشايد بگذار

و خانه ی تهی
و فنجان نيم خورده ی چای
و ديگر هيچ

کامران بزرگ نيا

هیچ نظری موجود نیست: