پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۲

و آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد
روباه گفت: سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی رو نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: سلام.
صداگفت: من اين‌جام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: يه روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: بيا با من بازی کن. نمی‌دونی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: نمی‌تونم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردن آخه.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: معذرت می‌خوام.
اما فکری کرد و پرسيد: اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت: پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنن. اينش اسباب دلخوريه! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دن و خيرشون فقط همينه. تو پی مرغ می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت: نه، پی دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: يه چيزيه که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردنه.
- ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلومه. تو الان واسه من يه پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگه. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يه روباهم مثل صد هزار روباه ديگه. اما اگه منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميون همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شی، من واسه‌ی تو.
شهريار کوچولو گفت: کم‌کم داره دستگيرم می‌شه. يه گلی هست که گمونم منو اهلی کرده باشه.
روباه گفت: بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شه ديد.
شهريار کوچولو گفت: اوه نه! اون رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: رو يه سياره‌ی ديگه است؟
- آره.
- تو اون سياره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشره ! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
- نه.
روباه آه‌کشان گفت: هميشه‌ی خدا يه پای بساط لنگه!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی يه‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدما منو. همه‌ی مرغ‌ها عين همن همه‌ی آدما هم عين هم. اين وضع يه خورده خلقم رو تنگ می‌کنه. اما اگه تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم رو چراغون کرده باشی. اون وقت صدای پايی رو می‌شناسم که با هر صدای پای ديگه‌‌‌ای فرق می‌کنه. صدای پای ديگرون منو وادار می‌کنه تو هفت تا سوراخ قايم بشم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای منو از سوراخم می‌کشه بيرون. تازه، نگاه کن اون‌جا اون گندم‌زار رو می‌بينی؟ برای من که نون بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ايه . پس گندم‌زار هم منو به ياد چيزی نمیاندازه. اسباب تاسفه. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شه! گندم که طلايی رنگه منو به ياد تو می‌ندازه و صدای باد رو هم که تو گندم‌زار می‌پيچه دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو رو نگاه کرد. اون وقت گفت: اگه دلت می‌خواد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد: دلم که خيلی می‌خواد، اما وقت چندانی ندارم. بايد برم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزا سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چيزايی که اهلی کنه می‌تونه سر در آره. انسان‌ها ديگه برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارن. همه چيز رو همين جور حاضر آماده از دکون‌ها می‌خرن. اما چون دکونی نيست که دوست معامله کنه آدم‌ها موندن بی‌دوست... تو اگه دوست می‌خوای خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: راهش چيه؟
روباه جواب داد: بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يه خورده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميون علف‌ها می شينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبونه. عوضش می‌تونی هر روز يه خورده نزديک‌تر بشينی.

فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت ديروزاومده بودی. اگه مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شه و هر چی ساعت جلوتر بره بيش‌تر احساس شادی و خوش‌بختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کنه شور زدن و نگران شدن. اون وقته که قدرِ خوش‌بختی رو می‌فهمم! اما اگه تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدونم چه ساعتی بايد دلم رو برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای داره.
شهريار کوچولو گفت: قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: اين هم از اون چيزاييه که پاک از خاطرا رفته. اين همون چيزيه که باعث می‌شه فلان روز با باقی روزا و فلان ساعت با باقی ساعتا فرق کنه. مثلا شکارچی‌های ما ميون خودشون يه رسمی دارن و اون اينه که پنج‌شنبه‌ها رو با دخترای ده می‌رن رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بره‌کشون منه. برای خودم گردش‌کنان می‌رم تا دم مُوِستان. حالا اگه شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدن همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و منِ بی‌چاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه رو اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت: آخ! نمی‌تونم جلو اشکم رو بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: تقصير خودته. من که بدت رو نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: همين طوره.
شهريار کوچولو گفت: آخه اشکت داره سرازير می‌شه!
روباه گفت: همين طوره.
- پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تکه. برگشتنا با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی رو بهت می‌گم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به اون‌ها گفت:
- شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مونيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما رو اهلی کرده نه شما کسی رو. درست همون جوری هستيد که روباه من بود. روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگه. اونو دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تکه.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره دراومد که:
- شما خوشگليد اما خالی هستيد. بر‌اتون نمی‌شه مرد. گفت‌وگو نداره که گل منو هم فلان ره‌گذر گلی می‌بينه مثل شما. اما اون به تنهايی از همه‌ی شما سره چون فقط اونه که آبش دادم، چون فقط اونه که زير حبابش گذاشتم، چون فقط اونه که با تجير براش حفاظ درست کردم، چون فقط اونه که حشراتش رو کشتم جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشن، چون فقط اونه که پای گله‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتا گاهی پای بغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشستم، چون اون گل منه.
و برگشت پيش روباه.
گفت: خدانگه‌دار!
روباه گفت: خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شه ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سرنمی‌بينه.
شهريار کوچولو برای اين که يادش بمونه تکرار کرد:
- نهاد و گوهر را چشمِ سر نمی‌بينه.
- ارزش گل تو به قدرِ عمريه که به پاش صرف کردی.
شهريار کوچولو برای اين که يادش بمونه تکرار کرد:
- به قدر عمريه که به پاش صرف کردم.
روباه گفت: انسان‌ها اين حقيقت رو فراموش کردن اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کردی مسئولی. تو مسئول گلتی...

شهريار کوچولو برای اون که يادش بمونه تکرار کرد:
- من مسئول گلمم...

هیچ نظری موجود نیست: