شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۲

امسال تو يه پيش دانشگاهی دخترونه درس می دم، از اين مدرسه ها که شاگرد درس خونا رو گل چين می کنن؛ مدل مدرسه ی تيزهوشان. کلاس خوبی دارم و با شاگردا هم خيلی راحتم. چون خودشون درس خونن، من ديگه سخت گيری زياد نمی کنم و انصافا ازشون راضيم. فکرم می کنم بيشترشون امسال يه مهندسی خوب تو سراسری قبول شن.( حالا اگه شما از شاگردامين و دارين اينو می خونين، پُر رو نشينا*!!!)

اما هر چی شاگردای اين مدرسه خوبن، در عوض يه سری مسئولينشون آخر گيجن.( جريان سفارش غذا گرفتن رو که يادتون هست!) چند روز پيش که اون جا کلاس داشتم، به خاطر اين که سرِ راه رفته بودم سوالای امتحان اون روزشونو کپی بگيرم، يه ده دقيقه ای دير رسيدم. تقريبا دم در کلاس رسيده بودم که موبايلم زنگ زد. تلفن از مدرسه بود:

_ الو، آقای صادقی؟
_ بله، بفرماييد؟
_ آقای صادقی، می خواستم ببينم دختر خانومتون امروز تشريف ميارن مدرسه؟


حس کردم سه چارتا علامت تعجب بالا سرم سبز شدن! با خودم فکر می کنم اين چی داره می گه!!!

_دخترم!!؟
_ بعله ديگه، امروز نيومدن مدرسه ... يعنی شما خبر ندارين کجان؟ نکنه به شما گفتن رفتن مدرسه؟
_ خيلی می بخشين خانم، ولی من دختر ندارم. يعنی در واقع اصلا ازدواج نکردم!


تازه دوزاريم افتاد که چون ديدن من دير اومدم، به مسئول دفترشون گفتن باهام تماس بگيرن و اون بنده خدا هم چون معمولا با پدر مادرِ بچه ها تماس می گيره، قاطی کرده و فکر کرده منم پدر يکی از بچه هام.

_ خانم مث که اشتباه متوجه شدين. من دبير گسسته ی بچه ها هستم.
_دبير گسسته؟ ... گوشی! [ و مدتی پشت خط می مانم.] بله، بله، حالتون خوبه آقای صادقی؟
_ ممنون. شما خوبين؟
_مرسی ... حالا امروز تشريف ميارين مدرسه؟
_ من الان سر کلاسم خانم!
[چند لحظه سکوت]
_ آهان! يعنی پس نمی رسين امروز بياين ديگه!!!


ای خدا، يعنی يه آدم کم تر گيج تر!!! نبود بهش بگن به من زنگ بزنه!

_ نه خانم جان، من الان سر کلاس خودمون هستم. توی همين دبيرستان. يعنی اين که رسيدم، دارم می رم سر کلاس.
[ چند لحظه سکوت و بعد کمی مِن مِن]
_ به هر حال من نمی دونم! خانوم [...] منتظرن من نتيجه رو بهشون بگم که شما امروز مياين يا نه!!!


ديگه واقعا داشتم از شدت خنده منفجر می شدم!

_ ببينين، شما خودتون رو ناراحت نکنين. من خودم زنگ تفريح با خانم [...] صحبت می کنم.
_ اوم ... باشه. پس يادتون نره بهشون زنگ بزنيدا!!!
_ باشه، باشه!!! خدافظ
_ خدافظ!


و وسط راه روی مدرسه از شدت خنده ولو می شوم ...


پی نوشت:

* آخه می دونم چندتا از بچه ها، نمی دونم از کجا آدرس وبلاگمو پيدا کردن و اين جا رو می خونن!


هیچ نظری موجود نیست: