ساعت نه و نيمه. دارم از کلاس فرانسه بر می گردم خونه. توی ترافيک اتوبان صدر گير کردم. يه جايی نزديکی پل شريعتی. وسط سر و صدای کوروش يغمايی که از ضبط ماشين پخش می شه، حس می کنم يکی دستشو گذاشته رو بوق و ول نمی کنه. ماشين بغليمه. يه پرايد سفيد. حواسمو که جمع می کنم متوجه می شم با من کار داره. شيشه رو می دم پايين. سوز سردی مياد تو. يه پسر جوون نشسته بغل راننده. می گه:
_ داداش خونه خالی داری؟
با تعجب نگاهش می کنم. بعد نگاهم می افته به صندلی عقب. يه دختر هفده، هجده ساله نشسته با آرايشی غليظ. پسر اشاره می کنه به دختر و می گه:
_ سر پارک وی سوارش کرديم.
و ادامه می ده:
_ خوب **يه ولی بدشانسی جا نداريم.
برای يه لحظه مغزم تير می کشه. اصلا نمی دونم بايد چی بگم. به دختر نگاه می کنم. لبخندی تلخ روی لبشه. ناخودآگاه، با تمام قدرت، پام رو روی پدال گاز فشار می دم ...
صدای کوروش يغمايی توی ماشين می پيچه:
_ غم ميون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده ...
و به چشمای دختره فکر می کنم که غمگين بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر