یکشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۲

رودِ راوی

از ابوتراب خسروی اول ديوان سومنات را خوندم بعد بقيه ی کاراش رو. يه بار هم تو جلسات داستان خونی کارنامه زمان مرحوم گلشيری ديدمش که اتفاقا نقد همون مجموعه ی داستان ديوان سومناتش بود. ديوان سومنات رو هنوز که هنوزه خيلی خيلی زياد دوست دارم. به نظرم يه جور نقطه عطفه تو داستان کوتاه امروز ايران. بعد از اون رفتم هاويه رو هم پيدا کردم و خوندم و البته خُب با اين که خوب بود مث ديوان سومنات نمی شد و اسفار کاتبان هم که پارسال چاپ شد تندی با شوق و ذوق خريدم و خوندم و با اين که بد نبود ولی راضيم نکرد ...

و اما رودِ راوی ...

پريشب خريدمش و ديشب خوندمش. هنوز گيجم. يعنی حسابی گيجم. يه جور عجيبيه. يعنی ديگه زيادی يه جور عجيبيه. البته نثرش فوق العاده است. يعنی اصلا اين ابوتراب تنها آدميه که می تونه به نثر قديم بنويسه و من می تونم باهاش راحت ارتباط برقرار کنم و راحت بخونم و لذت ببرم. يه جورم سختی داره ها. اما می ارزه. يعنی لذتش عميقه قشنگ ... بعدش طرح رمان خيلی غريبه . يعنی اون طور نيست که يه روايت ساده باشه. يه جور چند لايه گی داره توش. يه جوری ولت نمی کنه. يعنی بعدش که خونديش ولت نمی کنه و مجبورت می کنه بهش فکر کنی. که چی شد اين؟ قشنگ معلومه روش کار کرده. البته هنوز گيجم. و شايد يه دور ديگه بايد بخونمش. نمی دونم ...

يکی دو قسمتشو می ذارم اين جا تا با نثرش آشنا شين:

... حق با عمو بود. من هر روز به مجلس مولايم مولوی عبدالمحمود می رفتم و او از سياليت نحو صحبت می نمود. و اين سياليت را از وجوه حضرت حق که دز کلام متجلی گشته می دانست. هم چنين ايمان به جسميت کلمه را به عين ايمان به جسميت آتش می دانست. که البته از آتش به جز حقيقت سوختن چيزی صادر نمی گردد و از جسميت کلمه به جز قطعيت امر چيزی حاصل نمی آيد. مفتاحيه را متهم می نمود که جسم کلمه را تهی از حقيقت نموده اند تا خفيه گاه شيطان رجيم کنند و از اين ترفند شعر حاصل نمايند که از جنش همان آتش است. آن ها مدعی شناخت کلمات اند و لکن برايشان ارجح است به جای آن که در کلمه ای حقيقت حق مستحيل شود، پاره ای از وجود يا جنود شيطان را مستقر گردانند. که حتما کلمه شعر باشد که عين شر است تا که کلمه ای از جنس حقيقت و منبع فيض ازلی.
و من عين نظرات مولوی عبدالمحمود را از قول خود برای عمو می نوشتم. و عمو هربار از مفتاحيه دفاع می نمود و می نوشت اوليا مفتاحيه آتش را نقطه ی شروع خلقت جهان می دانند. و ايمان به شعر به همين علت می باشد که از جنش آتش است و کلمات شعر به مثابه ی مجاز آتش است نه عين آتش. که تنها احساس سوزندگی را ايجاد می کند ...


و يا در جای ديگری:

... وقتی اولين تازيانه ها بر شانه هايم شعله کشيد، من به گايتری گفتم پيچش اين شلاق ها به دور شانه ام چه قدر شبيه است به دست های تو. شبيه به دست های تو می رقصند بر شانه هايم، هنگامی که با آهنگ رود می رقصيدی.
و هنوز هم نمی دانم که اين شلاق ها بودند که بر شانه هايم می پيچيدند يا دست های گايتری. من به گايتری گفنم همان طور که دست هايت در رقص تکثير می شوند، شلاق هم در رقصش بر پوست شانه هايم تکثير می شود. همان طور که تو در هر جايی نمی رقصی، شلاق هم هرجايی نمی رقصد. تنها در جايی مثل شانه های من می رقصد. بدون آداب هم می رقصد. بايد جايی برقصد که زيبايی لرزش کشاله هايش به چشم بيايد. که موزونی رفتارش به جمعيتی لذت ببخشد. گايتری تو هم وقتی می رقصی دست هايت در هوا تکثير می شود مثل اين شلاق. او هم همين حالا دارد بر پوست تنم تکثير می شود ...

هیچ نظری موجود نیست: