تا حالا شده نگاه تون با نگاه يه آدم ديگه گره بخوره و شک نداشته باشين اون چيزی که تو ذهن شما گذشته، دقيقا از ذهن اونم گذشته؟
*****
عجب حس شاهکاريه اين حس آفرينش ... وقتی می بينی اون چيزی که تو ذهنته روی صحنه جون می گيره ... برای من يه شعف فوق العاده ايه که اصلا قابل وصف نيست ... خيلی خوش حالم که تئاتر کار می کنم ... بعضی لحظاتش جز ناب ترين لحظات زندگی آدمه ...
*****
چه قدر رانندگی کردن تو جاده ای که روش برف نشسته باشه عاليه ... هميشه ريسک کردنو دوست داشتم ...
*****
مثلا الان با ده روز ديگه چه فرقی می کنه؟ خُب فرض می کنم الان ده روز ديگه است و می ندازم خودمو تو لوپ. راحت!
*****
کاش يه کم احمق تر بودم! راحت تره ...
*****
اين بيتر شکلاتای نستله که اصلا خوش مزه نيست. کسی جايی رو می شناسه شکلات تلخ خوش مزه بفروشن؟
*****
از جلسه ی مديران که اومدم بيرون رفتم تو اتاق و توفان رو بغلش کردم. متعجب گفت:« چت شده؟» گفنم:« تو جلسه بهمون گفتن با افراد واحدمون بايد مهربون باشيم»! زد زير خنده!
*****
آه ای دپ زدن های هماره ی من! جون من بی خيال شين ديگه!
*****
به کوروش و خانمش که جريان بغل کردن توفانو گفتم، الهام خانم به کورش گفت: « تو يه وقت با افراد واحدت مهربون نشيا»!
آخه بيشتر اعضای واحد کوروش دخترن!
*****
نظرتون درباره ی اين جمله ی تارکوفسکی که می گه: « اگه به يه درخت خشکيده هم با ايمان آب بدی سبز می شه.» چيه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر