جمعه، دی ۱۹، ۱۳۸۲

آيدا

نيمه های فيلم بود. دستش را از دست علی بيرون کشيد.

_ حالت خوب نيست؟

می دانست بايد حالش خوب نباشد. به علی هم همين را گفت. از سالن که بيرون آمدند، آيدا با خود فکر کرد او هم به سادگی همه شان است. چشم های علی دو دو می زد. نگران آيدا بود.

_ می خوای برات چيزی بگيرم؟

تشکر کرد. بهانه آورد که قرص هايش توی خانه جا مانده. ساعت هشت بايد بهروز را می ديد. دست کم سه ربع دير کرده بود. وقت خداحافظی، توی دلش به نگاه رمانتيک علی خنديد. بايد مودبانه تمامش می کرد.

_ برای دسته گل ممنونم!

پسر خوبی بود؛ ساده و صميمی و با بلاهت استاندارد. از آن هايی نبود که مثل بهروز بخواهد زياده روی کند. خيلی دير شده بود. فکر کرد می تواند کلاس دانشگاه را برای بهروز بهانه کند، اما نتوانست چند دليل درست و حسابی ديگر دست و پا کند.

توی تاکسی فکر کرد بهروز مورد مناسبی است. نبايد می گذاشت بچه از دست برود. بهروز جرئتش را داشت. مثل بقيه شان نبود. با اين وجود از خودش پرسيد، اين پُل، چه قدر می تواند محکم باشد؟سبد گل سرخ را توی دست هايش پائيد. نور از پنجره ی ماشين تو می زد و روی سبد می دويد. از فکر اين که بخواهد بهروز زا هميشه ببيند و با هم زندگی کنند، لذتی عجيب، تمام رگ هايش را پر کرد؛ لذتی که ترس آور هم بود. نمی توانست عادی شدن را تحمل کند و هميشه يک نفر عادی می شد؛ حتی بهروز.

وقتی بهروز در را باز کرد، همه چيز مثل هميشه خوب بود. اول از همه سبد گل سرخ علی را داد به بهروز. وقتی داشت سبد گل سرخ را هديه می داد، حس کرد آن چه عشق نام گرفته بيشتر ظرفيت آدم ها برای بلاهت است و بهروز در اين مورد ظرفيت کمی نداشت؛ همين طور علی.

خوش بختانه بهروز خيلی به دير آمدن آيدا توجه نکرد. تنها سعی کرد يک راست برود سر اصل مطلب. بهروز درست حالت کسی را داشت که می خواهد پلی را که آيدا رويش ايستاده خراب کند. آيدا هم ضمن آن که نمی خواست زياد به سبد گل سرخ روی ميز توجه کند تا ناخودآگاه خنده اش نگيرد، سعی کرد از خراب شدن پل جلوگيری کند.

وقتی آيدا داشت سوار تاکسی تلفنی می شد، تنها نتيجه ی قطعی از آمدنش، سبد گل سرخ روی ميز بود.

_ برای گل متشکرم.

و آيدا همين که سواری راه افتاد، فکر کرد خوبی شب اين است که نيشخند آدمی را توی خودش پنهان می کند.


بخشی از کتاب لکه های ته فنجان قهوه نوشته ی رضا ارژنگ

هیچ نظری موجود نیست: