پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۳

بابا آخرش!!!

يکی از دوستام هست به اسم احمد که داره تو پلی تکنيک دکترای مهندسی پزشکی می‌خونه، همون‌جا هم توی دانشگاه تدريس می‌کنه و علاوه بر اون تئاتر هم کار می‌کنه و اصولا می‌شه گفت در حد خودش نابغه‌ايه!

اما همين آدم به طرز عجيبی تو يه زمینه دچار فراموشيه و اسم آدما يادش نمی‌مونه و مثلا با اين که منو هفت، هشت ساليه می‌شناسه، خيلی وقتا اسممو يادش می‌ره!

يادمه يه بار که اومد سر تمرين تئاتر، همه‌ی بچه‌ها، حتی دخترا رو بدون استثنا علی‌رضا صدا می‌کرد! ( اسم دو تا از بچه‌های گروه علی‌رضا بود.) و يا اين که خانمش تعريف می‌کرد تا مدت‌ها بعد ازدواجشون اونو توفان صدا می‌کرده! ( آخه احمد دوست صميمی توفانه.)

اما همه‌ی اينا به کنار، چند شب پيش که با بچه‌ها رفته بوديم خونه‌ی احمد اينا،‌ يه ماجرايی رو برامون تعريف کرد که ديگه آخرش بود!

هفته‌ی قبل احمد برای کارای تزش می‌ره قسمت تحصيلات تکميلی دانشگاه. مسئول آموزش دانشگاه که می‌خواسته از روی يه فرم اسم احمد رو پيدا کنه، ازش می‌پرسه: « می‌بخشيد فاميلی شما چيه؟» و جناب احمد خان عزيز ما هر چی که فکر می‌کنه و به مخش فشار مياره، اسم خودش يادش نمياد!!! و آخر سر مجبور می‌شه کارت دانشجوييش رو دربياره که از روی اون ببينه اسمش چيه!!!

تصور کنين مسئول آموزش وقتی اين صحنه رو ديده چه حسی بهش دست داده!

حالا می‌بينين اين احمد خان ما چه شاه‌کاريه در نوع خودش! عمری شما از اين دوستا داشته باشين!

هیچ نظری موجود نیست: