اين حرفارو نمیشه به کسی گفت!
میگه: « وجود [...]( يه دختری که از اين به بعد اسمش رو تو اين متن میذاريم الف) باعث شده فضيلتهای گم شدهام رو دوباره پيدا کنم. دوباره شعر بخونم، موسيقی گوش بدم؛ موسيقی خوب ... میدونی، مدتها بود باخ گوش نکرده بودم، تازگيا دوباره دارم موسيقی کلاسيک گوش میدم. گيتار زدن رو هم دوباره شروع کردم.»
میگه: « میدونی، الان الف تنها آدميه که میتونم باهاش حرف بزنم؛ طولانی مدت باهاش حرف بزنم.»
بعد موبايلش رو درمياره و يه SMS نشونم میده. توش نوشته: « سلام عزيزم. خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ اميدوارم خوابای رنگارنگ ببينی.»
میگه: « مثلا اين يکيو میبينی؟ تابستون پارسال باهاش آشنا شدم. فوقالعاده دختر سکسیايه. [...]های خيلی نازی داره. بيست و يه سالشه. کلی زحمت کشيدم که بهش نزديک شم. کلی قربون صدقهش رفتم. يعنی قشنگ قربون صدقهش رفتما. بعد يواش يواش با هم رفتيم بيرون. کافیشاپ، سينما ... يه بار گفتم بريم توچال. بعد لای درختا [...]. هيچ چيز نگفت. بعد چندباری رفتم خونهشون و باهاش سکس داشتم. آخريش همين يهشنبهی پيش بود. اون قدر [...] که لباش کبود شد. ديروز بهم گفت هر روز تو خونهشون رژ میزنه که مامانش نفهمه لباش کبود شده.»
میگه: « ولی هيچ حرفی ندارم باهاش بزنم. الان هيچچی. حتی حالم بد میشه که باهاش تلفنی حرف میزنم. فقط الانا هر يه ماه يه دفعه که هوس سکس میکنم، صبحش چندتا SMS عاشقونه میدم بهش و بعدش میرم خونهشون. خودم خندهم میگيره که چهقدر آسون خر میشه. میدونی، تعجب میکنم چهطور اون موقعها میتونستم اونهمه باهاش برم بيرون. الانا حتی حال ندارم SMS هاشو جواب بدم.»
میگه: « خيلی دخترا هستن الان که باهاشون هستم . اما فقط الفه که هيجان میده به زندگيم. چون برام غيرقابل پيشبينيه. چون يه دفعه واسه خودش گم میشه و چند روز ازش خبری نيست. چون مرزاش رو حفظ کرده. چون روشای معمول روش جواب نمیده. چون نمیدونم چه جوری بايد بهش نزديک شم.»
میگه: « اگه اينکاره باشی، بعد يه مدت ياد میگيری به هر دختری چه جوری بايد نزديک شی. يه فرمول نانوشته داره که هميشه جواب میده.»
بعد میپرسه: « [...] ( اسم يه دختر ديگه رو میگه) رو يادت هست؟»
فکر میکنم و به ياد میآورم.
میگه:« [...] ( يه پسری که منم میشناسمش) چند ماه مث سگ دنبالش بود اما دختره بهش پا نداد. هر دفعه که پسره [...] میرفت موس موس میکرد پيشش، شبش دختره بهم زنگ میزد و همهی جريان رو با خنده برام تعريف میکرد و پسره رو مسخره میکرد .[...](همون پسره) بلد نبود چیکار کنه ولی من بودم. دوماه پيش زنم چند روز رفته بود مسافرت. دختره رو آوردمش خونه و باهاش سکس داشتم. تو الان دو سه ساليه که نديديش. خيلی خوشگل و سکسی شده. آوردمش خونه. يه کم ترسيدم. وسط کار زنم زنگ زد به موبايلم. میدونی، حس بديه. اصلا جالب نيست. رفت رو انسرينگ. کارم که تموم شد، ديدم هيچ حرفی ندارم با دختره بزنم. میخواستم هر چه زودتر پاشه بره. بعدش که رفت، ديگه بهش زنگ نزدم. تلفن هم که میزد گوشی رو برنمیداشتم. پيچوندمش.»
میگه: « از دخترای هيجده، نوزده، بيست ساله خسته شدم. هيچ حرفی ندارم باهاشون بزنم. فقط گاهی سکس. اما خُب مسئوليت مياره. يعنی در اِزای سکسی که بهت میدن، انتظار دارن که تو هم نازشونو بکشی، قربونصدقهشون بری. البته طبيعيه. اما من حسش رو ندارم ديگه. من حتی نمیتونم پنج دقيقه باهاشون تلفنی حرف بزنم اما اونا انتظار دارن صبح تا شب کامپليمنت بدی بهشون.»
میگه: « خوب کاری کردی که زن نگرفتی. البته تو که[...]خلی و آدمو با اين معيارای اخلاقی [...]ت ديوونه میکنی. اما به هر حال زن گرفتن شايد چند ماه اولش هيجان انگيز باشه. يعنی برای من که از چند ماهم کمتر بود. بعدش میشه عادت. ديگه عشقی توش نيست. من که بعد ازدواجم عشقم تموم شد. ديگه عشقی وجود نداشت تا سال ۷۷ که با [...] ( اسم يه دختر ديگه رو میگه.) آشنا شدم. [...] ( همين دختر آخريه) رو که يادت مياد؟ من عاشقش شدم. اونم همينطور. باز هيجان اومد تو زندگيم. شايد بعد مدتها دوباره يه حس خوب ... ولی دوباره تموم شد. شايد بعد از يه سال. الان ديگه ولی ازش میترسم. تو تازگيا نديديش. کارش شده اين که حشيش و کُک بزنه و به پسرای مختلف [...]. خيلی ريلکس برمیگرده بهم میگه نمیدونی بعدِ حشيش، سکس داشتن چه حالی میده. زندگيش خلاصه شده تو حشيش و کُک کشيدن و [...] به پسرای جور واجور. وقتی فکر میکنم سال ۷۷ که با من آشنا شد چه دختر سادهای بود و الان به کجا رسيده حالم گرفته میشه. میدونی، من عاشقش بودم واقعا.»
همين موقع است که يه SMS ديگه براش میرسه. میخونه و نشونم میده:« سلام گلابی جونم:) تو که جواب منو نمیدی عزيزم. من خودم جای تو جواب میدم: تو هم خوابای رنگارنگ ببينی.»
میگه :« میبينی، حتی حال ندارم SMSش رو جواب بدم. میدونم گناه داره ولی حرفی ندارم باهاش بزنم.»
ساعت تقريبا نزديک دو نيم شب شده. میگه:« دير شده. من بايد برم ديگه. فقط اين الف رو نمیدونم چیکار کنم. از يه طرف خيلی دوست دارم بهش نزديک شم، از طرف ديگه میترسم اگه به دستش بيارم، اين حس قشنگ، اين هيجان و عشقی که دارم تموم شه. ديروز که تو ماشينم نشسته بود، يه دفعه دستمو گرفت. نمیدونی چه حالی شدم. عالی بود. توش روح وجود داشت. میدونم الان يکی ديگه رو هم دوست داره، اما انگار داره کمرنگ میشه اون رابطهش. میدونه من زن دارم و خُب اونم تا همين جاش هم که اومده، میدونم کلی اومده جلو ولی خُب بازم مرز داره تو رفتارش. تا حالا حتی منو به اسم کوچيک صدا نکرده ولی تازگيا داره تو SMS هاش از عشق ممنوع میگه.»
دم در آسانسور که ازم خداحافظی میکنه، میگه: « میدونی، اين حرفارو نمیشه به کسی گفت. مردم درک نمیکنن. خوبه که باز تو هستی که هر شيش ماه يه باری، سالی يه باری بيام باهات راحت حرف بزنم.»
و میره ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر