جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۳

وقت شما تمام است!

نه! اين وضعيت بيشتر از اين قابل ادامه دادن نيست. تا چند ماه ديگر بيست و نه ساله می‌شوم و ...

همه چيز به هم ريخته. راستش را بخواهيد گيجِ گيجم. از زندگيم راضی نيستم. نمی‌دانم می‌خواهم چه کنم. نمی‌دانم چه می‌شود. من خسته شده‌ام.

برای المپياد که درس می‌خوانديم، معلممان می‌گفت برای حل هر مسئله دو چيز بسيار مهم است. اول صبر، به اين معنی که زود خسته نشوی و دوم سماجت که ول نکنی و پی‌گيری کنی. و من تا به امروز گوش کرده‌ام به اين حرف. نه فقط در مسايل رياضی که در همه‌ی زندگی ...

اما يک جورهايی دارم بی‌تفاوت می‌شوم. از اين بازی چند ساله خسته شده‌ام. نه حوصله‌ی صبر بيشتری برايم مانده و نه انگيزه‌ی سماجتی. بعضی چيزها بايد حتما تغيير کند. اين‌جور نمی‌شود ادامه داد .

همه چيز مثل يک پوزيسيون مبهم شطرنج می‌ماند و تيک تيک ساعت روی ميز به من می‌گويد اگر حرکتت را انجام ندهی عقربه‌ی ساعت می‌افتد. اگر بتوانم زورم را بزنم و منطقی باشم، حرکت درست را هم انتخاب می‌کنم. بايد اين کار را بکنم.

از کنار آدم‌های دور و برم به راحتی می‌گذرم. نگاه نمی‌کنم حتی. هيچ رابطه‌ی معناداری را شروع نمی‌کنم. يا اگر خود به خود شروع شود، متوقفش می‌کنم. هيچ، هيچ، هيچ و ... زمان می‌گذرد ... تا کِی؟

باز هم می‌گويم. بعضی چيزها بايد، بايد تغيير کند. من واقعا خسته شدم. امروز اول خرداد است و من به انتهای مرزهای تحملم نزديک شده‌ام. يک شاخه چوب را اگر از دو سر بگيری، فقط تا جايی خم می‌شود و بعد می‌شکند. اين يک ماهِ اجتناب ناپذير را نيز می‌گذرانم و بعد ...

اين وضعيت را نمی‌شود بيشتر از اين ادامه داد. همين!

هیچ نظری موجود نیست: