و باز ياد تو افتادم. تو که ديگر پيش ما نيستی و نمیدانی گاهی چهقدر دلمان برايت تنگ میشود ...
انتحار
يکباره فرو میريزد
در زوايایِ پنهانِ درون
خلاء
دامن میگشايد
بیرنگ و بلورين و سرد
آنوقت
زنگِ مقطعِ در
گوشيِ آونگ
« همه را پاره کرده بود
عکسهایِ کودکی را حتی
همه را
اشعارِ عاشقانه را حتی»
بعد
زير سيگارِ واژگون
دود و خاکسترِ رها شده بر ميز
بگذار دامن بگشايد بگذار
و خانهیِ تهی
و فنجانِ نيمخوردهیِ چای
و ديگر هيچ
کامران بزرگنيا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر