شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳

و باز ياد تو افتادم. تو که ديگر پيش ما نيستی و نمی‌دانی گاهی چه‌قدر دلمان برايت تنگ می‌شود ‌...

انتحار

يک‌باره فرو می‌ريزد
در زوايایِ پنهانِ درون

خلاء
دامن می‌گشايد
بی‌رنگ و بلورين و سرد

آن‌وقت
زنگِ مقطعِ در
گوشيِ آونگ

« همه را پاره کرده بود
عکس‌هایِ کودکی را حتی
همه را
اشعارِ عاشقانه را حتی»

بعد
زير سيگارِ واژگون
دود و خاکسترِ رها شده بر ميز

بگذار دامن بگشايد بگذار

و خانه‌یِ تهی
و فنجانِ نيم‌خورده‌یِ چای
و ديگر هيچ


کامران بزرگ‌نيا

هیچ نظری موجود نیست: