سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۳

...

گروبی: گفتی تمام شب بازی کردی؟
برونو: آهان ... آره.
ــــ گفتی با اون ... بازی کردی؟
ــــ آره با هم بازی کرديم.
ــــ تمام شب؟
ــــ تا طرفای ۴ صبح.
ــــ تا ۴ صبح!؟ با اين يارو؟ ... اسمش چيه؟
ــــ اسمش ... اول اسمش سين داره.
ــــ نه ... اولش ميمه. ما ... ما ... آخرش سين داره.
ــــ ماکس؟ ... نه. کاف داشت ولی يه جای ديگه بود ... ماک ... ما ...
ــــ زير چشمش يه جای زخمه؟
ــــ آره.
ــــ و تو می‌گی تا ۴ صبح باهاش بيليارد بازی کردی؟
ــــ آره.
ــــ مطمئنی؟
ــــ معلومه که مطمئنم.
ــــ اون‌وقت کی برد؟
ــــ اون برد ... ولی مهم نيست. بازی خوبی بود.
ــــ برو مرتيکه‌ی دروغ‌گو!
ــــ من؟ دروغ‌گو؟
ــــ معلومه!
ــــ من؟
ــــ تو ... اين داستان بيلياردت ... نمی‌گيره.
ــــ چرا؟
ــــ چون بهت می‌گم اين يارو ماکس، مارک، ما ... ، اين يارو که صورتش زخميه ... تمام شب با من موند.
ــــ با تو؟
ــــ آره با من!
ــــ ماکس ... ما ... اين مار ... اين کام ... اين ... سام ماکس!؟
ــــ آره آره.
ــــ تمام شب با تو موند، درسته؟
ــــ آره با من موند. با هم تخته‌نرد بازی می‌کرديم.
ــــ تو و اون بازی کردين!!!؟
ــــ بازی کرديم و سيگار کشيديم.
ــــ ديشب؟
ــــ آره. تا ۴ صبح.

...

ــــ خيلی خری برونو. اعتراف کن داری شر و ور می‌گی.
ــــ خرم؟ چه‌طور جرات می‌کنی بهم بگی خر؟ خر خودتی! چه‌طور می‌خوای تو کَتَم کنی که تمام شب تو با اين اَکسام ... اين ماکسام ... اين يارو چيزه موندی؟
ــــ چون همين‌جوريه که گفتم!
ــــ بعدش هم باهاش تخته‌نرد بازی کردی، همون وقتی که من باهاش بيليارد بازی می‌کردم ...
ــــ درسته!
ــــ خودت می‌فهمی داری چی می‌گی؟
ــــ شرط می‌بندی؟
ــــ باشه.
ــــ اين يارو کجا است؟
ــــ فکر کنم هنوز خوابه ولی الانا مياد پايين.
ــــ خيله خب. سر چی شرط می‌بندی؟
ــــ هر چی بخوای. همه چی!
ــــ همه چی؟
ــــ همه چی.
ــــ پس همه چيزتو می‌بازی.
ــــ تو همه چيزتو می‌بازی!

...

ــــ برونو؟ ما چند ساله هم‌ديگه رو می‌شناسيم؟
ــــ هه ... از عهد بوق ...
ــــ می‌بينی؟
ــــ چی؟
ــــ من واسَت چاخان نمی‌کنم!
ــــ منم نمی‌کنم.
ــــ واسَت قسم می‌خورم که تمام شب باهاش تخته‌نرد بازی کردم.
ــــ شايد تو خواب بازی کردين؟
ــــ نه به جان تو. من با اين يارو واقعا بازی کردم.
ــــ بردی ... لااقل؟
ــــ نه ... ولی از بازی کردنش خوشم اومد. واسه بردن بازی نمی‌کنه.
ــــ خودش اينو بهت گفت؟
ــــ آره.
ــــ به منم دقيقا همينو گفت.

...

ــــ يه داستان درباره ی يه پل برات تعريف کرد؟
ــــ آره داستان زندگيشو برام تعريف کرد ...
ــــ وقتی بچه بوده می‌ترسيده از رو پل رد شه ...
ــــ آره از آب می‌ترسيده ... هيچ‌وقت هم نزديک دريا نمی‌شده.
ــــ عکساشو هم بهت نشون داد؟
ــــ آره عکس بچه‌گياش با ...
ــــ ... با يه کوزه توی دستش!!!

...

قسمت‌هايی از نمايش‌نامه‌ی « سه شب با مادوکس » نوشته‌ی ماتئی ويسنی‌يک، ترجمه‌ی تينوش نظم‌جو، نشر ماه‌ريز

هیچ نظری موجود نیست: