شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۳

پيش‌نوشت:
اين‌بار انگار موقع نوشتن زيادی سرحال بودم و به همين خاطر اين نوشته حسابی طولانی شد. پيش‌نهاد می‌کم برای اون که خسته نشيد تو چهار پنج وعده! بخونينش!



خاطره‌های سفر
قسمت اول: بحرين


پرواز ما از تهران به بحرين ساعت ۴ عصر بود. شب قبلش من به فرهاد زنگ زدم که پاشه بياد خونه‌ی ما ببينيم چی‌کار بکنيم برای سفر. برای مالزی و سنگاپور قبلش يه سری اطلاعات گرفته بوديم و می‌دونستيم بايد کجاها بريم و از طرفی تو پکيج توری که گرفته بوديم، تو هر کدوم از اين دو کشور يه روز تور شهر ( City Tour ) داشتيم، اما در مورد بحرين مسئله فرق می‌کرد. نه اصلا به صورت دقيق می‌دونستيم چند ساعت يا چند روز تو بحرين توقف داريم و نه از گشت خبری بود.

فرهاد که اومد رفتيم سراغ اينترنت و تحقيق در مورد جاهای ديدنی بحرين که لااقل تو مدتی که بحرينيم وقت‌مون تلف نشه. اما نتيجه‌ی تحقيقات‌مون بيشتر مايوس‌مون کرد به طوری که با فرهاد به اين نتيجه رسيديم کاش توقف‌مون تو بحرين کم باشه.

چيزايی که تو اينترنت درمورد بحرين فهميديم اين بود که بحرين يه جزيره‌ايه که سه تا شهر داره کلا. المنامه پايتختش، المحرق که نزديک همون المنامه است و الريفا. هر سه شهر بحرين تو قسمت شمالی‌ش واقع هستن و جنوب بحرين رسما بی آب و علفه و نه شهر و روستايی داره و نه کلا زندگی توش جريان داره.





از نظر جاذبه‌های توريستی هم که به نظر می‌رسيد کلا بحرين تعطيله! چيزايی که پيدا کرديم يه چيزايی بود مثل يه قلعه‌ی قديمی، موزه‌ی مرواريد، موزه‌ی نفت و يه درختی به اسم درخت زندگی! ( Tree Of Life) که يه درخت بود وسط بيابون و مثلا خيلی باحال بود از نظر بحرينی‌ها. جالب اين‌که تو کل کشور بحرين يه Beach درست و حسابی پيدا نمی‌شد و بحرين با اين‌که جزيره ‌است انگار ملتش اهل شنا نيستن.

يه چيز ديگه‌ای‌هم که تو اينترنت پيدا کرديم درمورد بحرين، خاطرات يه خانوم آمريکايی بود به نام گوگوش!!! ( با گوگوش خودمون فرق داشت!) که يه مدتی تو بحرين زندگی کرده بود و خلاصه برداشت خيلی خفنی از بحرين داشت.

اين گوگوش خانوم تلويحا نوشته بود که بحرين يه جای بی آب و علف و عقب مونده است که قوانين اسلامی به طرز خيلی سخت‌گيرانه‌ای توش رعايت می‌شه، توريست‌ها نمی‌تونن لباس به سبک غربی بپوشن، اگه يک ميلی گرم الکل تو خون‌تون پيدا کنن می‌برن‌تون زندان و خفن جريمه می‌شين ( ۵۰۰۰ دلار )، مردماش با آمريکايی‌ها و اسرائيلی‌ها بدن و ممکنه بکشن‌شون و خلاصه اين‌چيزا!

به هرحال نتايجی که از اينترنت گرفتيم اين بود که تو بحرين يه بازارش رو بريم به اسم باب‌البحرين و يه مرکز صنايع دستی‌شون و يه دلفين پارک اگه وقت کرديم و جالب‌ اين‌که آخر هيچ‌کدوم از اينا رو نرفتيم و يه جاهای ديگه رفتيم!

اما روزی که ساعت چهارش پرواز به بحرين داشتيم، صبحش هم من حسابی کار داشتم، هم فرهاد. به همين خاطر همون شب چمدون‌هامون رو بستيم و صبحش با خودمون برديم سرکار که از همون طرف هم بريم فرودگاه!

فکرشو بکنين مثلا من صبح ساعت هفت و نيم صبح با يه چمدون خفن گنده رفتم مدرسه تا به شاگردا درس بدم و بعد از اون‌جا برم فرودگاه! خلاصه سر همين قضيه‌ی چمدون مسافرته جلو شاگردا لو رفت و ديگه سرکلاس هرکدوم‌شون يه چيزی می‌گفتن که آقا ما هم ببرين و خوش بگذره و شيطونی نکنين يه وقت!!! و اينا که ديگه ساعت دو شد و راه افتادم به سمت فرودگاه.

پروازمون همون‌طور که گفتم با شرکت هواپيمايی گلف‌اير بود که می‌شه گفت يه شرکت هواپيمايی نسبتا درپيته که آدم وقتی سوارش می‌شه می‌گه قربون همون ايران‌اير خودمون. پروازمون که حدود يک ساعت تاخير داشت اما جالب‌تر از اون مسئله‌ای بود که سر کارت پروازها و نشستن تو هواپيما رخ داد.

آقا ما رفتيم سرجای خودمون نشستيم و منتظر بوديم بقيه‌ی ملت هم بشينن تا هواپيما بلند شه، ولی مگه می‌شد، دعوا شده بود سر جاها. ملت نمی‌شستن، يکی می‌گفت اين‌جا جای منه، يکی می‌گفت من اين‌جا نمی‌شينم و خلاصه يه عده‌ی زيادی سر پا بودن!

تو همين گير و دار سرمهمان‌دار اومد و شروع کرد به حل و فصل مسئله و همه رو يه جورايی راضی کرد الا يه زوجی که سرپا بودن هنوز. ازشون پرسيد شما چرا نمی‌شينين؟ که مرده جواب داد اين‌جا جای ما است اما اين‌ آقاهه ( اشاره به يک مرد عرب) سرجامون نشسته.

مهمان‌داره شماره‌ها رو نگاه کرد و به مرد عربه گفت اينا راست می‌گن و شما پاشو برو سرجات بشين. مرد عربه هم خيلی شيک گفت عمرا و اگه سر من بره هم از اين‌جا پا نمی‌شم!

مهمان‌داره هم دراومد که آخه عزيز من اين چه کاريه و خُب جون جدت پاشو برو سرجات بشين شب شد می‌خواهيم بريم که مرد عربه گفت الا و بلا نمی‌شه چون که اون مسئول احمقی که کارت پرواز رو صادر کرده، به زن من اين‌جا جا داده و به خودم تو يه رديف ديگه صندلی داده و من ناسلامتی عربم و غيرتم اجازه نمی‌ده اين مرده پيش زنم بشينه.

مهمان‌داره گفت بابا اين آقا خودش زن داره و به زن تو کاری نداره و بی‌خيال شو بذار بشينه که عربه باز هم قبول نکرد و همه حيرون مونده بودن که حالا چه بايد کرد که يه دفعه مهمان‌داره به عقلش رسيد که بگه اصلا تو زنت اون ته بشينه بعدش زن اين آقا بشينه و بعدش شوهره که عربه بالاخره بعد کلی مِن و مِن کردن و غُرغُر و نارضايتی با اين شرط که زن آقاهه تا آخر پرواز از جاش پا نشه، رضايت داد بره سر جاش و سرانجام مسئله به خير و خوشی تموم شد.

پرواز ما از مالزی به بحرين ساعت ۶ عصر فرداش بود و ما به بحرين که رسيديم رفتيم سراغ Customer Desk که ببينيم چه غلطی بايد بکنيم. اون‌جا وُچر يه هتل بهمون دادن با شام و صبحونه و نهار فرداش و گفتن فردا ساعت چهار بياين برای پروار به سمت مالزی. ما هم بعدش رفتيم قسمت ايميگريشن و ويزای توقف کوتاه مدت تو بحرين رو گرفتيم و منتظر شديم تا ماشين هتل بياد فرودگاه دنبال‌مون.

يه اتفاق جالبی هم که همون‌جا فتاد اين بود که جدای ما که خودمون پا شده بوديم اومده بوديم يه گروهی هم از ايران اومده بودن با آژانس‌ [...] که تقريبا همه‌شون جز مسئولين درجه سه و چهار مملکت بودن و بيشترشون شهردارها و استان‌دار و اعضای شورای شهر شهرهای مختلف استان [...] بودن. از اون جايی هم که محض رضای خدا به جز يکی‌شون که خيلی دست و پا شکسته انگليسی حرف می‌زد، بقيه‌شون مطلقا انگليسی بلد نبودن، يه خانوم تورليدری باهاشون فرستاده بودن که خرشون يه وقت تو گِل نمونه.

اما جالب‌تر از همه اين بود که سرکار خانوم تورليدر هم علی‌رغم تجربه‌ش و اين‌که اين مسير رو بارها رفته بود، نمی‌تونست انگليسی خوب بفهمه و صحبت کنه و سر ايميگريشن، کارشون گير کرده بود و مسئوله بهشون می‌گفت اونايی که تو يه هتل هستن پاس‌هاشونو با هم بدن ولی اينا نمی‌فهميدن چی‌ می‌گه و يه قرم (غرم؟) قاطی‌ای شده بود که بيا و ببين.

تصور کنين قيافه‌های ريشو و کر کثیف ( يکی‌شون که جای داغ مهر هم رو پیشونيش داشت!) مسئولين محترم ما رو که تو کت‌شلوارهای بی‌ریخت و گشادشون گه‌گيجه گرفته بودن که حالا بايد چی‌کار کنن و خانوم تور ليدرشون هم مدام به مسئول ايميگريشنه می‌گفت: It is a group, go Hotel Elite و نمی‌فهميد يارو چی داره بهشون می‌گه.

خلاصه حس انسان‌دوستی من و فرهاد ( بيشتر فرهاد!) گل کرد که بريم کمک‌شون کنيم. يه کم که بهشون توضيح داديم چی‌کار بايد بکنن، ديديم از طرف اداره‌ی ايميگريشن بحرين يه آدمی فرستادن که فارسی بلده و ما هم که ديگه ماشين هتل‌مون اومده بود راه افتاديم به سمت هتل.

توی فرودگاه بحرين يه‌ذره با فرهاد به اين‌ نتيجه رسيديم که گوگوش خانومه احتمالا روغن پياز داغ ماجرا رو زياد کرده بوده چون مثلا Duty Free فرودگاه انواع و اقسام مشروبات الکلی رو می‌فروخت و يا اين‌که خارجی‌ها تقريبا می‌شه گفت هرجوری که خواسته بودن لباس پوشيده بودن.

صبح که تو تهران بوديم دمای هوا يه‌چيزی حدود دو ــ سه درجه بود اما شب که وارد بحرين شديم هوا حدود ۱۷ــ ۱۸ درجه بود که خيلی حال می‌داد. از فرودگاه تا هتل‌مون حدود نيم‌ساعتی طول کشيد چون فرودگاهش بيشتر به شهر المحرق نزديک بود تا منامه و ما هم هتل‌مون تو منامه بود.

مدل خيابون‌های بحرين و اتوباناش يه چيزی بود مثل مال دبی البته يه لِوِل پايين‌تر. اتوبان‌های تميز و چندبانده، گل‌کاری کنار خيابون‌ها و اين‌چيزا. اسم هتلی که توش به ما اتاق داده بودن، بيسان تاور بود که يه هتل بزرگ و شيک بود و خوش‌بختانه تو يکی از محله‌های خوب و شلوغ منامه قرار داشت.





اتاق‌ها رو که تحويل گرفتيم، گفتيم تا تاريک نشده يه سر بريم شهر ببينيم چه خبره. ساعت حدودا هشت ونيم اينا بود و ما رفتيم تو يه خيابون شلوغ مدل خيابون ولی‌عصر خودمون ( مثلا بين ميدون ولی‌عصر تا فاطمی)





تقريبا همه‌ی مغازه‌ها باز بودن و عرب‌ها هم مشغول به قدم‌زدن و خريد. خيلی از فروش‌گاه‌های مارک‌دار و رستوران‌های معروف مثل مک‌دونالد و برگر کينگ و کی‌اف‌سی و پيزاهات و اينا تو اون خيابون که اگه يادم نرفته باشه اسمش Exhebition بود شعبه داشتن و يه سری فروشگاه‌های بحرينی گنده مدل شهروند هم اون‌جا پيدا می‌شد. گوشه گوشه‌ی خيابون هم استندهای تبليغاتی گذاشته بودن که اين‌يکی با توجه به کلمه‌ی خيار و علامت موفقيتی!! که بچه عرب‌ها داشتن نشون می‌دادن به نظرم جالب اومد!





واحد پول بحرين ديناره که يه واحد پول خفنيه و تقريبا هر دينار تو مايه‌های سه دلار آمريکا است. به همين خاطر عددايی که رو جنس‌ها نوشته بود خيلی کم بود و يه‌جورايی ناخودآگاه آدم رو ترغيب می‌کرد به خريد کردن!

بعد از چند ساعتی که خيابون‌گردی و خريد کرديم! چون شب قبلش هم تو تهران مشغول چمدون بستن بوديم و خوب نخوابيده بوديم برگشتيم هتل و با مسواکای تازه‌مون که همون موقع خريده بوديم دونه‌ای دو دينار!! ( مسواک‌های خودمون رو حواس‌مون نبود برداريم و با بار رفته بود مالزی!) مسواک زديم و مثل بچه‌های خوب گرفتيم خوابيديم.


صبح که از خواب پاشديم اولين چيزی که برامون جلب‌توجه کرد چشم‌انداز قشنگی از دريا بود که از پنجره‌ی هتل ديده می‌شد.





بعد از خوردن صبحونه گفتيم چی‌کار کنيم چی‌کار نکنيم و آخر به اين نتيجه رسيديم اول يه سر بريم دلفين‌پارک که همون نزديکای هتل بود و شوی دلفين‌ها رو ببينيم و احيانا باهاشون شنا کنيم و بعد از اون بريم باب‌البحرين.

به دلفين‌پارک که رسيديم متوجه‌ شديم که حقيقتا آدمای خوش‌شانسی هستيم چون دلفين‌پارک همه‌ی روزای هفته صبح‌ها برنامه داشت الا پنج‌شنبه و اون روز هم پنج‌شنبه بود! تنها برداشت من از دلفين‌پارک اين جناب آقا يا سرکار خانوم گربه! بود که رو نيمکت‌های جلوی دلفين‌پارک واسه خودش لم داده بود.




يه چيز جالب ديگه که دم دلفين‌پارک ديديم اين بود که اين عرب‌ها از بس که گشادن برای پل‌های عابر پياده‌شون هم آسانسور گذاشتن که خدای نکرده مبادا از پله بالا برن خسته شن يه وقت. اين عکس رو از بالای پل عابر انداختم که منظره‌ايه از منامه.





خلاصه بعد از اين که از دلفين‌پارک نااميد شديم، همانند انسان‌های ضدحال خورده تاکسی گرفتيم بريم باب‌البحرين. تو راه راننده تاکسيه که انگليسيش فول بود گفت واسه چی می‌خواهيد بريد باب‌البحرين و اون‌جا خبری نيست پنج‌شنبه‌ای و بيشتر عمده‌فروشيه و تا ظهر بازه و الان که اذون بشه ملت تعطيل می‌کنن می‌رن نماز و وقت‌تون تلف می‌شه و اينا و بياين جاش ببرم‌تون يه مرکز خريد خوب و گنده. گفتيم خُب باشه ببر. بعدش هم يارو شروع کرد به سخن‌رانی که آخی دلم به حال شما می‌سوزه و تو ايران آزادی نيست و شماها بايد پيرهن آستين‌بلند بپوشين!!! و زنا بهشون خيلی ظلم می‌شه و اينا انگار که خودش تو مهد دموکراسی و حقوق بشر داشت زندگی می‌کرد. بعدش هم گفت بحرينی‌ها چون خيلی هاشون رگ ايرانی دارن از ايرانی‌ها خوش‌شون مياد و خداکنه حالا که خاتمی اومده وضع‌تون يه‌کم بهتر شه و خلاصه ما رو رسوند به يه مرکز خريدی يه اسم مارينا.





مرکز خريد مارينا يه چيزی بود مثل سيتی‌سنتر دبی اما در ابعاد کوچيک‌تر. خود مرکز خريده چيز جالبی برامون نداشت آن‌چنان و فقط فرهاد که تو اين سفر گير داده بود به تی‌شرت با راه‌های افقی! سه چهار تا تی‌شرت ديگه که تماما راه‌های افقی داشتن خريد!

يه چيز ديگه تو مرکز خريد توجه‌مون رو جلب کرد اين بود که توی بحرين تقريبا بيشتر زنای بحرينی باحجابن و خيلی‌هاشون هم پوشيه می‌زنن و درواقع می‌شه گفت بحرين اسلامی‌ترين کشوری بوده که من تاحالا رفتم و اين مسئله کاملا نمود داره.

بعد از اين‌که دو سه ساعت تو مرکز خريده چرخ زديم اومديم بيرون و يه کار باحال کرديم و رفتيم بازار ماهی‌فروش‌ها که همون بغل بود. انواع و اقسام ماهی‌ها که تو خواب هم نديده بوديم و انواع ميگو و خرچنگ و هشت‌پا و ماهی‌مرکب تو بازار ماهی‌فروش‌هاشون فروخته می‌شد که منظره‌‌ی خيلی جالبی درست کرده بود.

از بازار ماهی‌فروش‌ها که دراومديم حسابی بوی ماهی گرفته بوديم که خيلی بد بود. سريع تاکسی گرفتيم رفتيم رفتيم هتل تا قبل از اين‌که بريم فرودگاه اقلا وقت داشته باشيم يه دوش هم بگيريم بلکه بوئه بره! بعد از دوش‌گرفتن هم يه کم ورق‌بازی کرديم و ساعت ۵ راه افتاديم به سمت فرودگاه که بريم مالزی و از اين‌جا بود که يه سفر سخت، خسته‌کننده و عجيب هوايی حدودا ۲۰ ساعته برامون شروع شد ...

هیچ نظری موجود نیست: