يکبار
بودای عزيز،
گفت:
ريشهی همهی رنجها وابستگی است.
شايد يکی از بهترين اتفاقهايی که اين چند وقته برام افتاده اين بود که ديروز ميثم رو ديدم و بهم خبر داد که امير آهويی وبلاگ زده.
امير آهويی من رو برمیگردونه به اقلا ده سال قبل. وقتی که پلیتکنيک دانشجو بوديم. امير مکانيک میخوند و من صنايع اما چيزی که باعث آشنايی و رفاقت ما شد شعر بود. امير شاعر بود ...
شعرهای امير رو من خيلی دوست داشتم و دارم. بيشتر شعراش يه جورايی خيلی ساده و خيلی عميقن.
از شعرای قديميش تا حالا چندبار توی وبلاگم گذاشته بودم و شعرای تازهش هم امروز رفتم تو وبلاگش و با ولع خوندم!
چندتايی از اونها را اينجا ميارم براتون، اما اگه میخواين درست و حسابی از خوندن شعراش لذت ببرين، بايد خودتون برين وبلاگش و قشنگ بشينيد بخونيد. بدجوری به خوندنش میارزه!
(۱)
به من زمينی بدهيد
صد و هشتاد در پنجاه سانتیمتر مثلا
کمی هم هوا
و بگذاريد که نور خودش راه خودش را پيدا کند
و هر سال برايم
آوازی را که خودتان دوست داريد
بلند بلند
بخوانيد
(۲)
در نزده آمدم
نه که نخواهم در بزنم، خودش باز بود
شلوار گشادی پایت بود: خاکستری رنگ
موهايت آشفته بود، دور خودت می چرخيدی
حيف بود، نگاهت کردم فقط
هوايی بيرون میآمد از نگاهم میخورد به پوست گردنت، دور صورتت میچرخيد
حيف بود، همانطور چرخيدم چرخيدم
حالا خانه که نيستی
بویت را میبرم اينطرف
میبرم آنطرف
(۳)
يک روز زندگی برای من
پشهای بود به نام پيتر
که با هزار جان کندن از سوراخ ريز توری اتاقم گذشت
تا بيايد مرا که مريض بودم و تنها
دلداری بدهد.
(۴)
دندانم درد میکند
دلم میخواست که بودی
دستمالی برايم میآوردی
يخ میريختی میبستی دور کلهام
بعد مینشستيم روبهروی هم
غشغش میخنديديم
آدم دلش را که ول کند
خيلی چيزها میخواهد!
(۵)
از بودنت
حواسم که پرت میشود
چيزی میآيد، يا کسی: به اسم شعر
مینشيند بينمان
از يادم میرود
همهی نامها
کوچهها
رد پاها
نگاه میماند
و هيچچيز نمیماند
و هيچکس نمیماند
(۶)
گاهی دل آدم
برای يک رفيق تنگ میشود
دل آدم، برای گربههای محلهی قبلی
برای سبزی فروشی آقای خوشرو
برای چراغانی دور
برای رفيق، يک رفيق
بد تنگ میشود.
(۷)
پريشب گفتی: امشب میآيی
امروز عصر گفتند که رفتهای
آخرين سيگار را اصرار میکردی با تو بکشم
توی ترک بودم؛ آخرين سيگار را تو تنها کشيدی
تنها رفتی
و امشب همه در سکوت، نبودنت را تمرين کرديم
فردا نه، پس فردا نه
سومت که بگذرد يا هفتمت
فراموشت میکنم
امروز هم حتا، لابهلای کلمهها گاهی نبودی
فردا نه، پس فردا نه
ولی فراموشت میکنم سرانجام
فقط میخواهم بدانی:
نمیدانستم قصد رفتن کردهای
وگرنه آخرين سيگار را حتما با هم میکشيديم.
(۸)
مدتهاست
صداقت صدای کسی
جاری نشده است: ميان کلمههام توی شعرم
ردم را بگير
حرف بزن
و صدات میآيد مرا خيس میکند
(۹)
نگاهت میکنم: میگويم سلام
بگذار ابرهای بهاری بارانزا بروند از ميانهی چشمهات
و تابستان بيايد
بخندی تا بخندم
(۱۰)
دلم گرفته
همين حالا دلم گرفته
شايد بهخاطر اين است که لبو را با نارنگی خوردهام
يا بهخاطر اين آهنگ کوهن است
شايد هم بهخاطر چيز ديگری است
چيز ديگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر