سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳

الان تقريبا دو سه دقيقه تلفنی با باران دختر يک سال و پنج ماهه‌ی توفان صحبت کردم! خيلی خوب بود. يعنی جدی خيلی خوب بود. البته نه من فهميدم اون چی گفت و نه اون احتمالا فهميد من چی گفتم ولی به زبان مخصوص به خودمون يه حرف‌هايی زديم و يه ارتباط خيلی خيلی قشنگی بين‌مون برقرار شد طوری که الان يه حس ماهی دارم که اصلا نمی‌دونم چه‌جوری بگم چه شکليه ...


آهای خدا، من بچه می‌خوام!

هیچ نظری موجود نیست: