دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴

يک مجموعه شعر از نمايشگاه کتاب خريدم به اسم « هر چه نزديک‌تر به تو، آسمان آبی‌تر» که اين دو روزه دارم می‌خوانمش. شاعرش قدسی قاضی‌نور است و بعضی شعرهايش را خيلی دوست دارم ...


(۱)

چه می‌شد اگر
لحظه‌ای
دمی
آرام
رام
می‌نشستی روی آن صندلی خالی
که هميشه خيال تو
روی آن نشسته است؟!


(۲)

آبی رنگ تو نيست
آبی ِ رنگ تو
در روياهای من است
روياهای من آبی است.


(۳)

چه فرق می‌کند
در ابتدای راه باشم
يا در انتهای راه
وقتی به تو ختم نمی‌شود!


(۴)

چرا يک اتفاق ساده
برای تو اين همه حيرت‌آور است؟
سايه‌ی تو بزرگ بود
زيادی بزرگ
من سردم بود
زيادی سرد
به آفتاب خزيدم

فقط همين!


(۵)

شکستن يک دل
چه‌قدر توان می‌خواهد مگر؟
که پنداشتی
آن که قوی بود، تو بودی!


(۶)

سایه به سايه‌اش می‌رفتم
همه‌جا
سايه به سايه‌ام می‌آمد
همه‌جا
اينک
او با سايه‌ی خود
من با سايه‌ی او


(۷)

بازی بازی
پرم دادی
جدی جدی پريدم
برای تو قفسی خالی ماند
برای من آسمان

هیچ نظری موجود نیست: