سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

پيش‌نوشت:
اين نوشته ممکن است به مذاق نوشی و بسياری از شما خوش نيايد؛ اما فکر می‌کنم گفتن اين حرف‌ها ضرورت دارد!



کدام زاویه‌ی دوربين؟

احتمالا بيشتر شما فيلم کريمر عليه کريمر را ديده‌ايد. مريل استريپ در اين فيلم نقش زنی را بازی می‌کند که از يک طرف به‌خاطر اين‌که از سوی هم‌سرش ( داستين هافمن ) درک نمی‌شود و از طرف ديگر به دليل اين‌که احساس می‌کند خوش‌بخت نيست و نمی‌داند از زندگی چه می‌خواهد؛ به‌طور کاملا ناگهانی، هم‌سر و پسر کوچکش را ترک می‌کند و به دنبال زندگی خودش و شانس‌هايش می‌رود.

پدر و پسر روزهای سختی را می‌گذارند. فقدان زن، مشکلات فراوانی برای آن‌ها ايجاد می‌کند. پسر کوچک مدام بهانه‌گيری می‌کند و دل‌تنگ مادرش می‌شود و پدر، جدای از شوک سنگين عاطفی‌ای که به‌خاطر ترک هم‌سر بر او وارد شده؛ حالا ناچار است وقت بيشتری برای رسيدگی به امور مربوط به پسرش اختصاص دهد و همين باعث می‌شود تا از نظر شغلی دچار لطمه‌ی جدی شود.

با همه‌ی اين‌ها، پدر و پسر آرام آرام به زندگی جديد خو می‌کنند؛ با وجود همه‌ی دشواری‌ها، بر مشکلاتشان غلبه می‌کنند؛ زندگی‌شان روی روال می‌افتد و می‌توان گفت دوباره به نوعی از آرامش می‌رسد. آرامشی که البته با تلاشی فراوان به‌دست آمده است.

همين موقع است که زن دوباره برمی‌گردد. بعد از دوسال و گذراندن چند دوره‌ی روان‌کاوی؛ او حالا به اين نتيجه رسيده که پسرش را دوست دارد و می‌تواند سرپرستی‌اش را به عهده بگيرد. مرد اعتراض می‌کند که « در اين دو سال کجا بوده‌ای که حالا آمدی؟ » و حاضر نمی‌شود سرپرستی بچه را به زن بدهد.

زن وکيل می‌گيرد؛ مرد هم همين‌طور. زن حالا شغل خوبی برای خودش دست و پا کرده و با دوست‌پسر جديدش زندگی می‌کند. مرد ولی تنها است و زندگی‌اش را وقف پسرش کرده است. پسر چند روز سخت بيمار می‌شود. مرد به‌خاطر مراقبت از پسر، سرکار نمی‌رود و بيست و چهار ساعت قبل از اين‌که جلسه‌ی دادگاه برگزار شود؛ اخراج می‌شود. اين برای مرد يعنی فاجعه چون اگر دادگاه از قضيه مطلع شود؛ بدون کوچک‌ترين مکث و ترديدی حق حضانت کودک را به مادر می‌دهد.

مرد تلاش می‌کند تا قبل از برگزاری جلسه‌ی دادگاه شغل جديدی پيدا کند. تعطيلات کريسمس است و همه‌ی بنگاه‌های کاريابی از او می‌خواهند بعد از کريسمس مراجعه کند. مرد به هر دری می‌زند و ديوانه‌وار به جست‌وجوی کار می‌گردد. نهايتا شغلی با حقوق و مزايای به مراتب ناچيزتر از شغل قبليش پيدا می‌کند و به ناچار می‌پذيرد.

دادگاه برگزار می‌شود. وکيل زن، مرد را به بی‌کفايتی متهم می‌کند و ادعا می‌کند که مرد به خاطر اهمال‌کاری و بی‌کفايتی شغلش را از دست داده و به شغلی سطح پايین رضايت داده است و حالا درآمدی کم‌تر از درآمد زن دارد. قاضی به دلايل مرد مبنی بر اين‌که به‌خاطر مراقبت از پسرش شغلش را از دست داده و به احساسات مرد که در اين دو سال زندگی‌اش را وقف پسرش نموده؛ اهميتی نمی‌دهد و سرپرستی کودک را به مادر می‌دهد.

***

بار نخستی که کريمر عليه کريمر را ديدم؛ آن‌جايی که قاضی حضانت کودک را به مادر می‌دهد؛ احساس می‌کردم که اگر مريل استريپ ( بازيگر نقش مادر ) جلوی دستم بود خفه‌اش می‌کردم! حس اين‌که زنی دم‌دمی مزاج، به‌خاطر خودش، شوهر و پسر کوچکش را ول کند و برود و حالا بعد از دو سال که سر حال آمده و برای خودش دوست‌پسر گرفته؛ تازه ياد بچه‌اش بيفتد و سرپرستی‌اش را بخواهد؛ در حالی که ديده بودم در اين دو سال چه پدری از پدر و پسر قصه درآمده است! و چه زجری را تحمل کرده‌اند تا به آرامش نسبی برسند؛ باعث شده بود که کاملا حق را به پدر دهم و از مادر متنفر شوم!

بار دوم که فيلم را تماشا کردم اما داستان يک‌مقدار فرق کرد و بار سوم بيشتر! حالا می‌توانستم حق بيشتری به مادر بدهم. می‌توانستم تا حدودی درکش کنم و خواسته‌هايش و نيازهايش را بفهمم. وقتی با خودم فکر کردم که چرا من و بسياری از تماشاچيان فيلم در تماشای نخست فيلم حق را به‌طور کامل به مادر می‌دهيم؟ به پاسخی ساده رسيدم:

چون ما در کل فيلم، زندگی پدر و پسر، احساسات‌شان، شيرينی‌ها و تلخی‌های رابطه‌شان و مشکلات آن‌ها را ديده بوديم و به همين‌خاطر طبيعی بود که کاملا ناخودآگاه با پدر هم‌ذات‌پنداری کنيم نه مادر. در واقع، ما فقط يک طرف ماجرا را می‌ديديم. قصه‌ی مادر قصه‌ی محذوف فيلم بود و کارگردان عامدانه و استادانه ما را به سمتی ‌برده بود که در انتها حق را به پدر دهيم. چه بسا اگر دوربين در اين دو سال، زندگی مادر را روايت می‌کرد و نه زندگی پدر و پسر را، احساسی متفاوت از احساس اولیه‌مان داشتيم.

هر چند که با وجود همه‌ی اين‌ها باز هم من به شخصه حق را بيشتر به پدر می‌دهم با اين تفاوت که که حالا می‌توانم مادر را نيز درک کنم.

***

اما اين‌ها را نوشتم برای آن‌که اين روزها هر وبلاگی را که باز می‌کنی صحبت از نوشی است و ماجرای تاسف‌باری که به تازه‌گی برايش اتفاق افتاده و همه می‌دانيم.

من هم مثل همه‌ی شما برای نوشی ناراحتم، نوشته‌هايش دلم را به درد می‌آورد و آرزو می‌کنم هرچه زودتر جوجه‌هايش را ببيند. من هم عميقا معتقدم اين اقدام هم‌سر وی که کودکانش را برده و در موعد مقرر بازنگردانده است؛ غيرانسانی و ناجوان‌مردانه است اما:

دوستان! ما تا به حال و از زبان نوشی، فقط يک روايت از داستان را شنيده‌ايم. دوربين اين فيلم، به کارگردانی نوشی، در اين چند سال، ماجراها را فقط از يک زاويه نشان‌مان داده است. نوشی دوست همه‌ی ما، مادری بسيار مهربان، دردکشيده و قطعا فداکار است. هيچ شکی در اين ندارم اما:

با توجه به اين‌که انسان‌ها را خاکستری می‌بينم نه سياه و سفيد و با وجود اين‌که ته دلم ناخودآگاه حق را به نوشی می‌دهم؛ اما حقيقت را بيشتر از نوشی دوست دارم و اين حق را برای خودم محفوظ می‌دارم که روايت هم‌سر نوشی را نيز از ماجرا بشنوم.

پی‌نوشت:
اين آهنگ، شايد معروف‌ترين آهنگ بلغاريه از يه خواننده‌ای به اسم کامليا که توی سفر تقريبا همه جا شنيده می‌شد.

ممنون از محدثه‌ی عزيز که برای آپلود موسيقی فضا در اختيارم قرار داد.

هیچ نظری موجود نیست: