در يک پروژهی وبگردی! و کاملا به طور تصادفی، سر از وبلاگی درآوردم به نام بهخودم که ظاهرا مال آدم با ذوقی است به نام کتايون آموزگار. همهی وبلاگش را از روز اول خواندم. بعضی شعرهايش خيلی ساده و خيلی قشنگ است:
(۱)
اينجا
بغضی
توی گلويم
ـ درست مثل خودم ـ
: وسط خانه
دستبهکمر
بلاتکليف ...
(۲)
درخت
عريان است
ديگر زير آن
صدای تو نمیپيچد
(۳)
من سالها راست گفتهام
به همهی دنيا
ـ به جز خودم ـ
دلم میخواهد دروغ بگويم
به همهی دنيا
ـ بهجز تو ـ
(۴)
دلبستگیها را
پنهان کردهام
اينبار
جايی بلندتر از آنکه دستم باز
به آن برسد
...
هرچه چهارپايه زير پايم بگذارم
يا هرچه قد بکشم
(۵)
روزی يک خط شعر
برای دوباره زنده شدن کافيست.
حالا
ـ با خيال راحت ـ
۳۶۵ بار
از عشق
بمير.
(۶)
روز اول به دنيا آمدم.
شب اول خود را شناختم.
روز دوم عاشق شدم.
شب دوم تو را شناختم.
روز سوم خواب ماندم.
شب سومی وجود نداشت ...
تنها
سه روز و دو شب بود.
(۷)
دل من
هر روز صبح
بلند میشود ... کجا میرود؟
کجا؟ کجا؟ کجا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر