دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

پيش‌نهاد برای خواندن کتاب

گفت‌وگوهای پس از يک خاک‌سپاری

نوشته‌ی: ياسمينا رضا، ترجمه‌ی: فتاح محمدی، نشر هزاره‌ی سوم، چاپ اول تابستان ۸۲، قيمت ۸۰۰ تومان

بازماندگان مردی ـ که به‌تازگی درگذشته و به‌ درخواست خودش، نه در گورستان و کنار هم‌سرش، بلکه در ملک شخصی دورافتاده‌اش به خاک سپرده شده ـ در يک روز به خصوص گرد هم می‌آيند، غيبت می‌کنند، نفرت می‌ورزند، عشق‌بازی می‌کنند، خيال می‌بافند، می‌خندند، می‌گريند، می‌هراسند، اميد می‌بندند، حسرت می‌خورند و در فرصت ميان همه‌ی اين‌ها، در حال تهيه و تدارک آب‌گوشتی هستند که معجونی است از « يخ و فلفل تند و نوستالژيا ... و البته کمی طنز سياه و تا بخواهی تنش عصبی. »

بخشی از نمايش‌نامه:

اديت: چی‌قرار بود راجع به بابا بهم بگی؟
ناتان: [ اندکی مِن‌مِن می‌کند و بعد ] مادام ناتی يادت می‌آد؟
اديت: همون پزشک اورتوپد؟
ناتان: آره ...
اديت: چی‌ می‌خوای بگی؟
ناتان: خُب، به نظر می‌رسه جلسه‌های درمان پاهای پاپا، البته اين فقط يه حدس و گمانه‌ها، همه‌ش صرف پاهای پاپا نمی‌شده ...
اديت: پاپا ...!؟
ناتان: پاپا.
اديت: با اون زن ...؟
ناتان: اون خوشگل بود ...
اديت: اون حداقل سی سال جوون‌تر بود ...
ناتان: در اين مورد، پاپا کارش چندان هم بد نبوده ...
اديت: تو می‌دونستی؟
ناتان: کمابيش
اديت: پاپا بهت گفت؟
ناتان: نه ... يه روز تو اتاقش بودم. تو خيابون پی‌يردومور. مادام ناتی اومد. طشت شست‌وشوی کوچولوش رو علم کرد و قيچی و مقراض رو کنارش چيد ... من رفتم. عينکم رو جا گذاشته بودم. چند دقيقه بعد برگشتم. هی زنگ زدم، زنگ زدم، زنگ زدم و بالاخره پاپا اومد. يه ذره ژوليده، اومد دم در. خودش رو پيچيده بود توی يه ملافه‌ی زرد. همون ملافه‌ای که صدسالی می‌شه توی راه‌روی جلويی آويزونه ... اون از لای در عينک رو بهم پس داد و نذاشت برم تو ...
اديت: هيچ‌چی بهش نگفتی؟
ناتان: چرا ... بهش گفتم عينکم رو بياره.
اديت: چرا به ما نگفتی؟ [ ناتان حالت طفره‌رونده‌ای به خود می‌گيرد. ] طفلکی پاپا ...
ناتان: طفلکی پاپا؟ ... چرا؟
اديت: چون‌که!

هیچ نظری موجود نیست: