چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

چند شعر از مارگوت بيکل

(۱)

اگر می‌خواهی نگهم داری دوست من
از دستم می‌دهی

اگر می‌خواهی همراهيم کنی
تا انسان آزادی باشم،

ميان ما هم‌بستگی‌ای از آن گونه می‌رويد
که زندگی ما هر دو تن را
غرقه درشکوفه می‌کند.

(۲)

موطن آدمی را بر هيچ نقشه‌ای نشانی نيست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که
دوستش می‌دارند.

(۳)

از بخت‌ياری ماست
شايد
که آن‌چه می‌خواهيم
يا به دست نمی‌آيد
يا از دست می‌گريزد.

(۴)

به تو نگاه می‌کنم
و می‌دانم
تو تنها نيازمند يکی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشايدت
تا به در آيی.

من پا پس می‌کشم
و در نيم گشوده
به روی تو
بسته می‌شود.

(۵)

زمانی که ما می‌ميريم
تو
من
نبايد
علامت سوالی در پايان وجود داشته باشد؛
فقط يک نقطه.

ما در کوتاهی ِ زمان
به‌اندازه‌ی کافی
وقت داريم؛
اگر
به يک‌ديگر
هديه‌اش کنيم.

هیچ نظری موجود نیست: