دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

هفت عکس از امين دوايی

امين از شاگردای خوب امسال منه. از اون دسته شاگردايی که به جز درس خوندن چيزای ديگه‌ای هم براش مهمه. چند وقت پيش يه سری از عکس‌هايی که خودش انداخته؛ آورده بود مدرسه. از بعضی عکس‌هاش خيلی خوشم اومد. ازش خواستم اگه ممکن باشه يه مجموعه از عکس‌هاش رو برام بياره که لطف کرد و آورد. چندتاييش رو می‌گذارم اين‌جا:

فانوس
کبوتران غروب
سبز، زرد، خاکستری
تاريکی
تنهايی
اميد
خداحافظ

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴

چی‌ کار کنم آيا؟

امروز اسامی پذيرفته‌شدگان فوق‌ليسانس دانشگاه آزاد اعلام شد و خُب اسم من هم اون وسط‌ها ديده می‌شد! بايد بگم با اين‌که دانشگاه آزاده؛ ولی باز هم از قبول شدنم خوش‌حال شدم. چون هم رشته‌ای که برای فوق‌ليسانش امتحان دادم ( ادبيات نمايشی ) هيچ ربطی به رشته‌ی دوره‌ی ليسانسم ( مهندسی صنايع ) نداشت؛ هم اين‌که اصلاً و ابداً درس نخوندم برای امتحان فوق و به همين‌خاطر قبول شدنم يه‌جورايی بهم مزه داد.

البته بعد از امتحان آزاد؛ احتمالش رو می‌دادم که قبول بشم! چون با وجود اين‌که آزمون خيلی بدی بود! ولی حس می‌کردم نسبت به بقيه، بد ندادم امتحانم رو. البته گاهی هم به خودم می‌گفتم نه بابا ديگه خيلی خوش‌بينم و بقيه که اومدن امتحان دادن؛ لابد درس خوندن و اون‌ها قبول می‌شن و ديگه جايی برای من نمی‌مونه.

اما حالا که قبول شدم؛ از صبح واقعاً گه گيجه گرفتم چی‌کار کنم. چند تا مشکل اساسی وجود داره که نمی‌‌دونم درباره‌شون چه تصميمی بگيرم:

اول اين‌که من دانشگاه سراسری هم امتحان دادم که مرحله‌ی اولش رو قبول شدم و مرحله دومش هم يه ماه پيش برگزار شد. با اين‌که مرحله‌ی دوم که آزمون نمايش‌نامه‌نويسی بود رو به‌نظر خودم خيلی خوب امتحان دادم؛ اما به‌خاطر اين‌که رتبه‌ی مرحله اولم چندان جالب نشده، شهرستان هم انتخاب‌رشته نکردم؛ بعيد می‌دونم قبول بشم.

جواب‌های سراسری هم بدبختی بعد از مهلت ثبت‌نام دانشگاه آزاد مياد و آدم الان تکليفش معلوم نيست بايد چی‌کار کنه. روزانه‌ی سراسری که احتمالش کمه قبول بشم؛ اما ممکنه شبانه رو قبول بشم. يه چيزی که درباره‌ی شبانه‌ی سراسری وجود داره؛ اينه که هزينه‌ش رو امسال خيلی زياد کردن. يعنی برای هر ترم بيشتر از دوميليون می‌افته. در حالی که هزينه‌ی دانشگاه آزاد ترمی حدود هشت‌صدهزار تومنه.

حالا اگه برم ثبت‌نام کنم آزاد رو و بعدش نخوام برم؛ يه چيزی حدود لااقل هشتصد‌هزار تومن می‌ره تو پاچه‌م! اگه هم که ثبت‌نام نکنم؛ بعدش سراسری هم قبول نشم؛ که ديگه کلا می‌شه هيچ‌چی به هيچ‌چی. تازه هنوز خودمم مشکوکم اگه شبانه‌ی سراسری قبول شدم؛ اون رو برم يا آزاد رو. آخه هزينه‌ی شبانه ديگه خيلی زياده!

مسئله‌ی ديگه هم که يکی دو هفته پيش هم يه بار گفتم؛ اينه که من امسال تقريبا هر روز صبح‌ها تا ساعت ۴ تدريس برداشتم و نمی‌دونم با اين وجود _ حالا هرجا هم که قبول شم _ چه‌جوری کلاس‌های دانشگاه رو برم. با اين‌که خودم دوست دارم دانشگاهه رو برم؛ ولی خُب زير قراردادهای تدريسيم که نمی‌تونم بزنم.

مسئله‌ی بعدی اينه که حالا بر فرض بخوام آزاد رو ثبت‌نام کنم؛ روزهای ثبت‌نام ( ۱۲ تا ۱۴ شهريور ) دقيقا خورده به روزايی که برنامه‌ريزی کرده بوديم بريم سفر و ظاهراً ثبت‌نام هم فقط خود آدم می‌تونه انجام بده! اينم يه بدبختی ديگه که حالا البته فکر کنم بشه يه کاريش کرد.

اما ... من يه دفعه تجربه‌ی انصراف دادن از فوق ليسانس، اونم بعد از دو سال!! درس خوندن رو دارم. اين بار ديگه نمی‌خوام چنين اتفاقی بيفته. يه بخشش با خودمه که الان درست و حسابی فکر کنم ببينم واقعا می‌خوام اين رشته رو تو اين شرايط بخونم يا نه، يه بخش هم بسته به اتفاق‌هايی داره که بعداً می‌افته. که مثلا خوشم مياد از درس‌ها و فضای دانشگاه، استادها خوب هستن، می‌تونم به‌اندازه‌ی کافی برای درس خوندن وقت بذارم و اين‌جور چيزا. خلاصه که گيج شدم حسابی ...

پی‌نوشت ( بعدا اضافه شد ):
الان رفتم کارنامه‌م رو ديدم و نزديک بود شاخ دربيارم! هر چند يه حسی بهم می‌گفت که احتمالا قبول می‌شم؛ ولی خداييش انتظار اين رتبه رو ديگه اصلا نداشتم
!

چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

مرجانه ساتراپی، ليلا و خاطراتی از گذشته ...


امشب يه هديه‌ی خيلی خوب و جالب گرفتم و الان به خاطرش کلی ذوق دارم! چيه اين هديه؟ کتاب پرسپوليس مرجانه ساتراپی. کميک استريپی که اين چندساله کلی سر و صدا بر پا کرد و شايد ميليون‌ها نسخه ازش تو سراسر دنيا به فروش رسيد. تو ايران ولی متاسفانه هيچ خبری از اين کتاب نبود و نيست و آدم که می‌ديد هر کی اون رو خونده؛ عاشقش شده؛ کلی کنج‌کاو می‌شد که ببينه چيه اين کتابه!

کتاب رو ليلا از فرانسه برام آورده. ليلا دختر هم‌سايه‌مونه. يه هم‌سايه‌ی خيلی قديمی که از موقعی که من يادم مياد؛ يعنی دو سه سالگی باهاشون هم‌سايه بوديم و هنوز هم هستيم! البته يازده سال پيش که ما خونه‌مون رو عوض کرديم؛ يه مدتی دور از هم‌ديگه بوديم تا اين‌که اونا هم بالاخره از دو سال پيش دوباره اومدن تو ساختمون ما و از نو هم‌‌سايه شديم.

وقتی جنگ شد؛ پدر من و پدر ليلا هردوشون رفتن جبهه. پدر ليلا متاسفانه شهيد شد و پدر من تا آخر جنگ تو جبهه موند و خدا رو شکر شانس آورد که سالم موند و زنده برگشت. من پدر ليلا رو درست يادم نمياد چون وقتی خيلی کوچيک بودم؛ يعنی همون سال‌های اول جنگ شهيد شد.

مامان ليلا، ليلا و سه خواهر ديگه‌ش رو خودش به‌تنهايی بزرگ کرد و انصافا جوونيش رو گذاشت به پای چهار تا دخترش. ليلا بچه‌ی دوم خونواده بود و دو سال از من بزرگ‌تر. اين چهارتا خواهر يه‌جورايی يکی از يکی باهوش‌ترن و همه‌شون به معنای واقعی کلمه آدم حسابی هستن. هر چهارتا شون توی دانشگاه‌های شريف، تهران و پلی‌تکنيک درس خوندن ( دو تاشون دکترا گرفتن و دو تاشون هم فعلا! فوق‌ليسانسن.) و نکته‌ای که خيلی جالبه درباره‌شون اينه که با اين‌که می‌تونستن از سهميه‌ی شاهد برای ورود به دانشگاه استفاده کنن؛ ولی اون‌قدر عزت نفس، هوش و اعتمادبه‌نفس داشتن که هيچ‌کدوم‌شون از اين سهميه استفاده نکردن و خودشون با تلاش خودشون تو دانشگاه قبول شدن.

ليلا دوره‌ی دبيرستان می‌رفت فرزانگان ( تيزهوشان دخترونه) و يادمه خدای رياضيات بود. منم که خودم از اون اول عشق رياضی بودم و به همين خاطر کلی بهش احترام می‌ذاشتم و ازش مثلا کتاب‌های رياضی اين‌ها می‌گرفتم می‌خوندم همه‌ش و کلا رابطه‌ی خيلی خوبی داشتم باهاش.

توی کنکور رتبه‌ی ليلا شد ۴۳ و رفت برق شريف. ليسانسش رو توی شريف گرفت اما چون به قول خودش با خرخونی بچه‌های شريف حال نکرده بود! برای فوق اومد پلی‌تکنيک و هم‌دانشگاهی من شد که اون موقع داشتم تازه آخرای دوره‌ی ليسانسم رو می‌گذروندم.

بعد از اين هم که فوقش رو تو اميرکبير گرفت؛ بورسيه‌ی يکی از دانشگاه‌های فرانسه شد و دکتراش رو هم دوسال پيش از فرانسه گرفت. همون جا هم با يکی از هم‌دانشکده‌ای‌هاش که يه پسر فرانسوی بود ازدواج کرد و کلا تو فرانسه موندنی شده ديگه.

توی اين مدتی که ليلا فرانسه بود؛ کمابيش با هم در ارتباط بوديم. هميشه پی‌گير وضعيت ايران بود و کلی جوش می‌زد که آی چرا ال شد، چرا دانش‌جوها فلان، چرا خاتمی بيسار و خلاصه سرش درد می‌کرد برای اين جور بحث‌ها! سر انتخابات هم يادمه زنگ زده بود به مامانش اين‌ها که تو رو خدا حتما بريد به معين رای بدين و دور دوم هم به قول خودش با اکراه و بی‌ميلی تمام رفته بود سفارت به هاشمی رای داده بود.

امروز که ديدمش؛ ( هفته‌ی پيش اومد ايران ) می‌گفت از صبح نشسته پای تلويزيون مجلس رو مستقيم نگاه کرده و چه حرصی خورده. هم از دست راه‌يافته‌های به مجلس و هم از دست وزرای محترم جناب آقای احمدی‌نژاد عزيز و به خصوص از دست وزير ارشادش صفار هرندی. خيلی حالش گرفته بود و می‌گفت انتخاب احمدی‌نژاد باعث شد ديد اون‌وری‌ها ( اروپايی‌ها ) نسبت به ايران خيلی عوض بشه.

امشب کلی ياد خاطرات گذشته افتاديم. يادش به‌خير ... کتاب پرسپوليس رو که بهم داد کلی حال کردم. يه‌چيزايی تو مايه‌های شبه سورپريز! جدی خيلی دوست داشتم اين کتابه رو پيدا کنم. فقط يه مشکل کوچيک وجود داره که کتابه به زبان فرانسه ‌است و منم با اين فرانسه‌ی تعطيلم که يه سالی هم هست کامل ولش کردم؛ بايد مث اين منگل‌ها تو هر خطش يه بار ديکسيونر باز کنم.

ولی با اين حال می‌ارزه خداييش! دستت درد نکنه ليلا جان!

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴

بدون شرح!

از صحبت‌های جناب رهبر، عضو کميسيون فرهنگی مجلس:

لباس‌هايی‌ كه‌ در حال‌ حاضر در فروشگاه‌ها وجود دارند؛ هيچ‌كدام‌ در فرهنگ‌ اسلامی‌ و ايرانی‌ ما ريشه‌ ندارند و كسانی‌ هم‌ كه‌ اين‌ها را می‌پوشند يك‌ عده‌ عروسك‌های‌ خيابانی‌ بيش‌ نيستند. با وضع‌ شرم‌آوری‌ كه‌ اكنون‌ برخی دختران‌ و زنان‌ ما دارند؛ ما واقعا خجالت‌ می‌كشيم‌ در دنيا سرمان‌ را بلند كنيم‌ ...

ممكن‌ است‌ تنها يك‌ عده‌ بی‌بندوبار و اراذل‌ و اوباش‌ از اين‌ وضعيت‌ راضی‌ باشند. به‌ نظر من‌ اين‌ ناشی‌ از بی‌تفاوتی‌ مردها است‌ كه‌ اجازه‌ می‌دهند همسر يا دخترشان‌ با اين‌ وضعيت‌ به‌ خيابان‌ها بيايند. مثل‌ اين‌كه‌ غيرت‌ هم‌ در اين‌ جامعه‌ از بين‌ رفته‌ است‌ ...

به‌ عنوان‌ مثال‌ اگر در ادارات‌ كارمندان‌ را ملزم‌ به‌ رعايت‌ پوشش‌ كنند يا در دانشگاه‌ها دانشجويان‌ ببينند در صورتی‌ كه‌ حجابشان‌ را رعايت‌ نكنند يا آقايان‌ لباس‌ آستين‌كوتاه‌ بپوشند؛ در پايان‌ ترم‌ نمره‌ نخواهند گرفت‌ يا اخراج‌ خواهند شد يا به‌ كميته‌ انضباطی‌ می‌روند يا استاد پايان‌نامه‌شان‌ را نمی‌دهند؛ برای‌ ماندن‌ در دانشگاه‌ها مجبور می‌شوند شئونات‌ را رعايت‌ كنند ...

اكثريت‌ جامعه‌ ما پذيرای‌ اين‌ موضوع‌ هستند. عده‌يی‌ هم‌ كه‌ تمايل‌ نداشته‌ باشند؛ مسلما بيمارند. چون‌ اين‌ مساله‌يی‌ نيست‌ كه‌ به‌ مذهب‌ مربوط‌ باشد ...‌ طبيعی‌ است‌ كه‌ يك‌ خانواده‌ی‌ با صيانت‌ ايرانی‌ نخواهد ساق‌ پای دخترش‌ را جوان‌ها اندازه‌ بگيرند. به‌ همين‌ دليل‌ با مقاومت‌ روبه‌رو نخواهيم‌ شد ...

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

خيلی دور، خيلی نزديک

دو نما از فيلم خيلی دور، خيلی نزديک هست که وقتی در ذهن آدم کنار هم قرار می‌گيرد؛ تاثير عجيبی دارد:

نمای اول آن‌جايی است که منشی دکتر عالم، که دختر خوش‌برورويی است؛ از دکتر خداحافظی می‌کند که مطب را ترک کند و برای دکتر عالم تعطيلات خوبی آرزو می‌کند.

دکتر عالم که هنوز از وضعيت پسرش خبردار نشده؛ روی يک تراول‌چک دويست‌هزار تومانی، شماره‌ی موبايلش را می‌نويسد و آن را به عنوان مثلا عيدی! به منشی می‌دهد و با لحنی خاص! می‌گويد که اين شماره را هر کسی ندارد و از منشی‌اش می‌خواهد که اگر خواست، هنگام تعطيلات با وی تماس بگيرد.

تامل چندثانيه‌ای دوربين روی چهره‌ی منشی و ترديد او برای گرفتن يا نگرفتن تراول، که در حقيقت ترديد منشی در پذيرفتن يا نپذيرفتن خواست ديگر دکتر است و با بازی بسيارخوب و درخشان بازيگر نقش منشی هم‌راه است؛ کاملا حساب‌شده و حرفه‌ای است و حس غم‌انگيزی در تماشاچی ايجاد می‌کند.


نمای دوم مربوط به آن قسمتی است که دکتر عالم، در حالی که بنزين ماشينش تمام شده؛ در يک جاده‌ی دورافتاده، در دل کوير، تنها و بی‌کس در توفان شن گير افتاده است و به نظر می‌رسد هيچ راه نجاتی ندارد. در همان زمان ناگهان موبايلش زنگ می‌خورد و منشی پشت خط است و می‌خواهد تعطيلات را به او تبريک بگويد!

***

خيلی دور، خيلی نزديک يکی از بهترين‌ فيلم‌های ايرانی است که در اين چند ساله ديده‌ام. فيلمی عميق که بسيار خوب ساخته شده و تماشاچی را به فکر فرو می‌برد. ميرکريمی برای رساندن مفاهيمی که در ذهن داشته است؛ زور نمی‌زند و شعار نمی‌دهد. نگاهش بيشتر از آن‌که مذهبی باشد، انسانی است و به معنای واقعی کلمه، آن‌چه را می‌خواسته؛ هنرمندانه به تصوير کشيده است.

پی‌نوشت:
قسمتی از موسيقی زيبای فيلم که ساخته‌ی محمدرضا عليقلی است؛ روی وبلاگ گذاشته‌ام که اگر دوست‌ داريد؛ می‌توانيد بشنويد.

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

چند شعر از مارگوت بيکل

(۱)

اگر می‌خواهی نگهم داری دوست من
از دستم می‌دهی

اگر می‌خواهی همراهيم کنی
تا انسان آزادی باشم،

ميان ما هم‌بستگی‌ای از آن گونه می‌رويد
که زندگی ما هر دو تن را
غرقه درشکوفه می‌کند.

(۲)

موطن آدمی را بر هيچ نقشه‌ای نشانی نيست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که
دوستش می‌دارند.

(۳)

از بخت‌ياری ماست
شايد
که آن‌چه می‌خواهيم
يا به دست نمی‌آيد
يا از دست می‌گريزد.

(۴)

به تو نگاه می‌کنم
و می‌دانم
تو تنها نيازمند يکی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشايدت
تا به در آيی.

من پا پس می‌کشم
و در نيم گشوده
به روی تو
بسته می‌شود.

(۵)

زمانی که ما می‌ميريم
تو
من
نبايد
علامت سوالی در پايان وجود داشته باشد؛
فقط يک نقطه.

ما در کوتاهی ِ زمان
به‌اندازه‌ی کافی
وقت داريم؛
اگر
به يک‌ديگر
هديه‌اش کنيم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

گاهی وقت‌ها آدم ... فکر می‌کنه يه اتفاقی بالاخره می‌افته ولی يه مدت که گذشت می‌فهمه که نه، نمی‌افته.

گاهی وقت‌ها هم آدم يه دفعه چشم‌هاش رو باز می‌کنه و می‌فهمه که يه اتفاق مدتيه افتاده و آدم وسطش قرار داره ...

يه چيزو من عميقا بهش معتقدم:

بعضی چيزا زوری نيست؛ خودش بايد اتفاق بيفته. اصرار بی‌جهت فقط کارو خراب‌تر می‌کنه و باعث می‌شه آدم‌ها بیشتر اذيت بشن. به همين سادگی.

آدم‌ها بايد سعی کنن فراموش کنن؛ هرچند خيلی سخت باشه ...

اميدوارم درک کنی چی می‌گم.

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

پيش‌نهاد برای خواندن کتاب

گفت‌وگوهای پس از يک خاک‌سپاری

نوشته‌ی: ياسمينا رضا، ترجمه‌ی: فتاح محمدی، نشر هزاره‌ی سوم، چاپ اول تابستان ۸۲، قيمت ۸۰۰ تومان

بازماندگان مردی ـ که به‌تازگی درگذشته و به‌ درخواست خودش، نه در گورستان و کنار هم‌سرش، بلکه در ملک شخصی دورافتاده‌اش به خاک سپرده شده ـ در يک روز به خصوص گرد هم می‌آيند، غيبت می‌کنند، نفرت می‌ورزند، عشق‌بازی می‌کنند، خيال می‌بافند، می‌خندند، می‌گريند، می‌هراسند، اميد می‌بندند، حسرت می‌خورند و در فرصت ميان همه‌ی اين‌ها، در حال تهيه و تدارک آب‌گوشتی هستند که معجونی است از « يخ و فلفل تند و نوستالژيا ... و البته کمی طنز سياه و تا بخواهی تنش عصبی. »

بخشی از نمايش‌نامه:

اديت: چی‌قرار بود راجع به بابا بهم بگی؟
ناتان: [ اندکی مِن‌مِن می‌کند و بعد ] مادام ناتی يادت می‌آد؟
اديت: همون پزشک اورتوپد؟
ناتان: آره ...
اديت: چی‌ می‌خوای بگی؟
ناتان: خُب، به نظر می‌رسه جلسه‌های درمان پاهای پاپا، البته اين فقط يه حدس و گمانه‌ها، همه‌ش صرف پاهای پاپا نمی‌شده ...
اديت: پاپا ...!؟
ناتان: پاپا.
اديت: با اون زن ...؟
ناتان: اون خوشگل بود ...
اديت: اون حداقل سی سال جوون‌تر بود ...
ناتان: در اين مورد، پاپا کارش چندان هم بد نبوده ...
اديت: تو می‌دونستی؟
ناتان: کمابيش
اديت: پاپا بهت گفت؟
ناتان: نه ... يه روز تو اتاقش بودم. تو خيابون پی‌يردومور. مادام ناتی اومد. طشت شست‌وشوی کوچولوش رو علم کرد و قيچی و مقراض رو کنارش چيد ... من رفتم. عينکم رو جا گذاشته بودم. چند دقيقه بعد برگشتم. هی زنگ زدم، زنگ زدم، زنگ زدم و بالاخره پاپا اومد. يه ذره ژوليده، اومد دم در. خودش رو پيچيده بود توی يه ملافه‌ی زرد. همون ملافه‌ای که صدسالی می‌شه توی راه‌روی جلويی آويزونه ... اون از لای در عينک رو بهم پس داد و نذاشت برم تو ...
اديت: هيچ‌چی بهش نگفتی؟
ناتان: چرا ... بهش گفتم عينکم رو بياره.
اديت: چرا به ما نگفتی؟ [ ناتان حالت طفره‌رونده‌ای به خود می‌گيرد. ] طفلکی پاپا ...
ناتان: طفلکی پاپا؟ ... چرا؟
اديت: چون‌که!

جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۴

يک مسافرت احتمالا هيجان‌انگيز!

اونايی که وب‌لاگ من رو می‌خونن؛ يا خودم رو می‌شناسن؛ تا به حال حتما فهميدن که من و يه سری دوستام يه‌جورايی عاشق مسافرتيم و تا کوچک‌‌ترين فرصتی پيدا می‌کنيم؛ می‌زنيم می‌ريم سفر.‌

توی اين سفرها هم خُب بالاخره يواش يواش تجربه‌ی آدم زياد می‌شه و بعد يه مدت می‌فهمه که خيلی از اين آژانس‌های برگزار کننده‌ی تور در ازای هماهنگی چند تا کار ساده چه سود کلانی می‌برن .

به همين خاطر چند وقتی بود که به فکرمون افتاده بود يه سفر خودمون تهيه تدارک ببينيم. يعنی بدون اين‌که به هيچ آژانسی مراجعه کنيم؛ خودمون هتل رزرو کنيم؛ دنبال ويزا بريم و خلاصه همه‌ی کارهاش رو خودمون انجام بديم.

خوش‌بختانه يه اتفاق خوبی هم که در اين راستا افتاد؛ اين بود که توی چند ماه گذشته، فرهاد رفت تو اين کلاس‌های مديريت جهان‌گردی ثبت‌نام کرد و يه دوره‌ی خوبی در اين زمينه‌ها گذروند و راه و چاه کار رو ياد گرفت.

حالا با شيش هفت‌ تا از بچه‌ها تصميم گرفتيم توی شهريور و به سرپرستی فرهاد، یه سفر احتمالا هيجان‌انگيز و ماجراجويانه با ماشين‌های خودمون داشته باشيم به سه تا کشور ارمنستان، گرجستان و ترکيه.

برنامه‌ی سفرمون اين‌جوريه که شب اول توی تبريز می‌خوابيم، بعدش فردا صبحش می‌ريم مرز ارمنستان، و بعد از گذروندن تشريفات مرزی بايد از يه سری جاده‌ی کوهستانی که می‌گن بد کوهستانی هم هستن و جاده چالوس اين‌ها رو می‌ذارن تو جيب‌بغل‌شون رد شيم تا برسيم به يروان يا ايروان که پای‌تخت ارمنستانه و اين‌جوری که حساب کرديم؛ اگه مشکل خاصی پيش نياد؛ ساعت چهار و پنج عصر تو هتلی که تو ايروان رزرو کرديم؛ چک‌اين می‌کنيم.

قراره سه شب تو ايروان توقف داشته باشيم و تو اون مدت خوب ارمنستان رو بگرديم و صبح روز چهارم از ايروان راه بيفتيم به سمت مرز گرجستان و بعد از گذروندن مرز بريم به سمت تفليس و اون‌جا مستقر شيم.

از عکس‌ها و اطلاعاتی که تا حالا به دست آورديم؛ پيدا است که فوق‌العاده کشور خوشگليه گرجستان و کلی جاهای ديدنی داره برای گشتن. قراره دو شب تو تفليس بمونيم و بعدش از اون‌جا راه بيفتيم به سمت شهر ساحلی باتومی که تقريبا پنج شيش ساعت تا تفليس فاصله داره.

متاسفانه مشکلی که در مورد باتومی وجود داره اينه که از توی اينترنت فقط می‌شه يه هتل پنج ستاره توش پيدا کرد که اونم متاسفانه تو مدتی که ما می‌خواهيم بريم؛ همه‌ی اتاقاش رزروه. حالا ما يا بايد بگرديم يه هتل ديگه‌ای همون طرف‌ها پيدا کنيم؛ يا به امون خدا واسه خودمون راه بيفتيم بريم؛ بلکه آپارتمانی چيزی برای اجاره کردن بتونيم پيدا کنيم. به قول يکی از بچه‌ها يه دفعه ديدی اون‌جا هم يه سری آدم مثل شمال خودمون کنار جاده وايساده باشن و اتاق، اتاق بگن. خدا رو چه ديدی!

باتومی خيلی نزديکه به مرز گرجستان و ترکيه. به همين دليل تصميم گرفتيم موقع برگشتن، از گرجستان بريم ترکيه و شايد يکی دو روز هم ترکيه باشيم و يه‌ذره هم شهرهايی از ترکيه رو که تا حالا نگشتيم؛ بگرديم و از اون‌جا برگرديم ايران.

با توجه به اين که اولين دفعه‌ايه که داريم چنين کاری رو تجربه می‌کنيم؛ احتمالا مشکلات پيش‌بينی نشده‌ای هم سر راه‌مون پيش مياد که البته همين چيزا هم هست که سفر رو خاطره‌انگيز می‌کنه. سعی کرديم تا اون‌جايی که می‌شه همه چی‌مون رو برنامه باشه و حساب همه چيز رو کرده باشيم و اميدواريم که سفر خوبی از آب دربياد.

اما آدمايی که داريم می‌ريم سفر: سه نفر پزشکن؛ چهار نفر مهندسن؛ پنج نفر از مولف‌های انديشه‌سازان هستن؛ يه نفر کارشناس برنامه‌ریزی حمل‌ونقله؛ يه نفر مديرِ يه فروشگاه شهرونده؛ يه نفر کارگردان تئاتره؛ چهار نفر تدريس می‌کنن؛ يه نفر در زمينه‌ی وارد کردن رنگ کاشی و سراميک از ايتاليا فعاليت می‌کنه؛ يه نفر تو کار پایپينگ و سازه و اينا است ولی کلا هفت نفر هم بيشتر نيستيم و بس که ديوونه‌ايم؛ همه‌مون همه کار می‌کنيم!!! اينم يه معمای رياضی که بشينين فکر کنين چه جوری می‌شه که اين‌جوری می‌شه!

برنامه‌ريزی ويزا و هتل، مسئولش فرهاده و تا حالا سر زده به سفارت‌های کشورهای ارمنستان و گرجستان و مدارک لازم رو گرفته و هتل هم مشغول رزرو کردنه. کارای ماشين هم با من و هامونه که من بايد فردا پاشم برم گمرک جنوب برای بين‌المللی کردن مدارک مالکيت ماشين، يه روز هم بايد با هامون پاشيم بريم پلاک ترانزيت بگيريم و گواهی‌نامه‌هامون رو هم که همه بايد بريم بين‌المللی کنيم. خلاصه با اين‌که هنوز سه هفته‌ای تقريبا به شروع سفرمون مونده؛ خفن ذوقش رو داريم همه‌مون و با کلی انگيزه پی‌گير کارهاش هستيم.

قرار هم شد اگه سفر موفقيت‌آميزی بود؛ دفعه‌ی بعد اعلان بزنيم و يه تور اصلا برگزار کنيم. فرهاد دنبال مجوز ايناش رفته و احتمالا تا چندوقت ديگه يه آژانس توريستی با تمرکز بيشتر روی اکوتوريسم راه می‌ندازه. اصلا شايد هم يه تور با شرايط ويژه بذاريم برای بلاگرها که دسته جمعی با هم پاشيم بريم سفر و حالش رو ببريم و بعدش بيايم هی درباره‌ش بلاگيم! خداييش ديدین يه دفعه شدها!

اما همه‌ی اين‌ها رو گفتم؛ تازه برم سر اصل مطلب! نه، جان من نزنين! اصل مطلب خيلی کوتاهه: آقا همون‌جور که گفتم ما دفعه‌ی اوله که داريم يه همچين کاری می‌کنيم و خيلی تجربه‌های کسانی که تا حالا از اين کارها کردن به دردمون می‌خوره. به همين‌خاطر ازتون خواهش می‌کنم هر کدوم‌تون توصيه‌ای در مورد اين‌جور سفرها دارين که فکر می‌کنين ما بهش توجه نکرديم؛ حتما بهمون بگين؛ يا اين که اگه هر گونه اطلاعات به‌دربخوری در مورد کشورهای ارمنستان و گرجستان، از وضع جاده‌هاشون بگير تا جاذبه‌های توريستی‌شون و امنيت جاده‌هاشون و خلاصه هر چی ديگه دارين ممنون می‌شيم ما رو هم با خبر کنين.

دستتون درد نکنه!

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۴

کار بيضايی رو نرفتم ببينم. کار رحمانيان را هم همين‌طور. بعد از جشنواره‌ تئاتر فجر پارسال تقريبا می‌شه گفت هيچ تئاتری نديدم. خيلی بده؛ اما خُب چه می‌شه کرد؟

دلم برای تئاتر ديدن، دلم برای تئاتر کار کردن تنگ شده. خيلی ... خيلی، خيلی، خيلی ...

پی‌نوشت:
موندم با اين حجم تدريسی که من امسال صبح‌ها برداشتم؛ اگه خدای نکرده يه درصد زد و من فوق قبول شدم؛ کی بره سر کلاس؛ کی بره سر کلاس!؟ ( حال کردين ايهامو!!! )

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

خُب! بلاگ‌رولينگ هم به سلامتی تو ايران فيلتر شد. از اين به بعد ماهايی که از ايران می‌نويسيم و فيلترشکن درست حسابی هم نداريم؛ نه می‌تونيم پينگ کنيم و نه می‌فهميم کی آپ‌ديت کرده. عيب نداره!

فکر می‌کنم حکومت ايران با فيلترکردن بلاگ‌رولينگ و بقيه‌ی سايت‌هايی که در زمينه‌های کانتر يا کامنت‌دونی! خدمات می‌دن؛ يه‌جور جنگ آروم رو با پديده‌ی وبلاگ‌نويسی شروع کرده و می‌خواد آروم آروم اون‌قدر عرصه رو تنگ کنه که خودمون بی‌خيال وبلاگ‌هامون بشيم.

فيلترکردن بلاگ‌رولينگ هم احتمالا يه تستيه که ببين چه‌قدر صدای ملت درمياد و به نظرم اگه ببينن کسی خيلی هم کاری نداشت؛ احتمالا بعد يه مدت خود بلاگ‌اسپات و اين‌ها رو هم فيلتر می‌کنن.

به هر حال من که نمی‌خوام وا بدم. می‌شينم همه‌ی لينک‌های بغل وبلاگم رو دوباره و به همون شيوه‌ی سنتی و دوره‌ی پيش بلاگ‌رولی! می‌ذارم اون کنار. فقط بديش اينه که نمی‌فهمم کی مطلب تازه نوشته. ولی چاره چيه؟ سعی می‌کنم به همه‌شون سر بزنم.

فقط من نمی‌دونم اين وبلاگ‌ها مگه چه‌قدر آزاردهنده بوده برای رژيم و چه نفرت عميقی ازشون به دل گرفتن بعضی‌ها که مجبور شدن حالا اين‌جوری واکنش نشون بدن.

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴

باز هم از شاگردها!

يه قضيه‌ی جالبی که هر سال اتفاق می‌افته؛ تيپ و قيافه‌ی دانش‌آموزان دختريه که کنکورشون رو داد‌ن و ميان ديدنت.

آدم عادت می‌کنه که يه سال تموم دانش‌آموزها رو با يونی‌فرم مدرسه و تيپ و قيافه‌ی کاملا ساده ببينه و طبيعتا اون تيپ و قيافه از دانش‌آموزها تو ذهنش نقش می‌بنده.

برخلاف مدارس پسرونه که بچه‌ها از نظر پوشيدن لباس و مدل مو تقريبا آزادن و ديگه بايد چی بپوشن يا چه‌ ريختی قيافه‌شون رو دربيارن که مدرسه بهشون گير بده؛ ( البته منظورم مدرسه‌های درست و حسابيه!) متاسفانه فضای مدارس دخترونه ـ حتی بهترين‌هاشون ـ جوريه که خيلی محدود کننده است.

با اين‌که از لحاظ روان‌شناسی ثابت شده در مقايسه، دخترايی که تو سن دبيرستان هستن؛ بنا به طبيعت‌شون، نياز بيشتری برای تنوع و جلب‌توجه دارن تا پسرها؛ اما اين مسئله به‌طور افراطی تو دبيرستان‌های دخترونه سرکوب می‌شه.

کوچک‌ترين آرايشی، حتی در حد لاک زدن به ناخن، معادل اخراج از مدرسه است تو بيشتر جاها و برداشتن موهای زائد صورت و ابرو که ديگه اصلا در حد قتل و اينا محسوب می‌شه و گناه کبيره است.

البته من موافقم که کارکرد محيط‌های آموزشی زمانی بالاتر می‌ره که بچه‌ها به جای مسائل جانبی! حواس‌شون رو به درس بدن بيشتر، اما وقتی محدوديت‌ها خيلی زياد می‌شه؛ اون‌قدر تو روحيه‌ی بچه‌ها تاثير منفی می‌ذاره که نتيجه‌ی معکوس می‌ده معمولا.

حالا فکر کنين دانش‌آموزايی که اين‌جوری تحت فشار بودن؛ يه دفعه بعد کنکور، کارشون با مدرسه تموم می‌شه و يه محدوديت بزرگی از رو دوش‌شون برداشته می‌شه و می‌رسن به يه‌جور آزادی نسبی. با توجه به اين نکته که بيشتر خونواده‌هايی که بچه‌هاشون رو مدرسه‌ی خوب می‌ذارن؛ از سطح فرهنگی بالاتری نسبت به ميانگين جامعه برخوردارن و نيازهای معقول دختران‌شون رو درک می‌کنن؛ دخترها کمابيش اين فرصت و اجازه رو پيدا می‌کنن که از اين آزادی‌شون استفاده کنن.

به همين‌خاطر عجيب نيست تو به عنوان يه معلمی که هميشه دانش‌آموزت رو با يه قيافه‌ی خيلی ساده و تو يه لباس گل‌وگشاد ديدی، يه دفعه جا بخوری وقتی ببينی دانش‌آموزت که ده بيست روز بعد کنکور اومده مدرسه؛ مثلا يه آرايشی کرده، زيرابرويی برداشته، موهاش رو های‌لايت کرده و يه لباس مد روز پوشيده؛ مثل خيلی دخترايی که آدم هر روز می‌بينه. البته اين هم بگم گاهی اين تغييرات ممکنه اون‌قدر وسيع باشه که حتی آدم تو نگاه اول نشناسه اون دانش‌آموز رو!

البته عکس اين قضيه هم صادقه ها! من يه بار يه کلاس نيمه‌گروهی داشتم که تو يه محيطی تشکيل می‌شد که بچه‌ها هر جور می‌خواستن؛ لباس می‌پوشيدن. چون محيط خصوصی بود؛ تقريبا همه‌ی بچه‌ها بدون مانتو و روسری سر کلاس می‌شستن. يه چند ماهی از کلاس گذشت و درس‌شون که به يه جايی رسيد؛ قرار شد بقيه‌ی کلاس رو بيان تو کلاس گروهی يه آموزشگاهی. روز اولی که اون شاگردها با مانتو مقنعه اومدن سر کلاس، قاطی بقيه‌ی بچه‌ها، جدی در لحظه‌ی اول من چندتايی‌شون رو نشناختم. من به اون مدل قيافه و تيپ‌ قبلی‌شون عادت کرده بودم و طبيعی بود که قيافه و فرم جديد برام آشنا نباشه.

اما منظورم از گفتن همه‌ی اين مقدمه‌ها، تعريف کردن ماجرای جالبی بود که امروز تو يکی از مدرسه‌های دخترونه‌ای که درس می‌دم اتفاق افتاد:

دو تا از دانش‌آموزهای پارسال، اومده بودن مدرسه که ما رو ببينن و خُب با توجه به چيزايی که گفتم؛ قيافه‌هاشون با اون چيزی که تو ذهن ما بود فرق کرده بود. حالا نه اين‌که بی‌چاره‌ها خيلی عجيب غريب شده بودن‌ ها، نه، فقط فرم ساده‌ی بچه‌مدرسه‌ای‌شون تبديل شده بود به فرم قيافه‌ی روتينی که اين‌روزها دخترای آپ‌توديت تهرانی دارن.

چون به هر حال اين تفاوته زياد بود؛ من خودم اول که ديدم‌شون يه چند ثانيه‌ای طول کشيد که بتونم قيافه‌ها و تيپ جديدشون رو با تصوير ذهنی‌ای که ازشون داشتم؛ تطبيق بدم و بفهمم کی هستن؛ اما خُب سريع دوزاريم افتاد.

به جز من دو تا ديگه از هم‌کارها هم تو دفتر بودن. با يکی از هم‌کارها شروع کرديم به صحبت با دانش‌آموزها که خوبين و کنکور چه جوری بود و بعد کنکور دارين چی‌کارها می‌کنين و اين‌ها، اون‌ها هم از احوال ما پرسيدن و اين‌که دانش‌آموزهای جديد چه جورين و دل‌مون براتون تنگ شده و اين‌ مدل حرف‌ها. خلاصه يه ده دقيقه‌ای تو دفتر بودن و بعدش خداحافظی کردن؛ رفتن.

اين وسط هم‌کار سوم‌مون ساکت بود و چيزی به بچه‌ها نگفت. برای خود من اين سوال پيش اومد که نکنه مشکلی داشته اين هم‌کارمون پارسال با اين دو تا دانش‌آموز که اصلا تحويل‌شون نگرفت. فکر کنم خود بچه‌ها هم از اين موضوع دمغ شدن‌.

بچه‌ها که رفتن؛ من گفتم: « ولی بچه‌های بامعرفتی بودن خداييش اين شاگردای پارسال » که يه دفعه هم‌کار سوم که انگار شاخ درآورده بود با تعجب فراوان گفت: « مگه اين‌ها بچه‌های پارسال بودن!!؟ »

بنده‌خدا نه‌که هم قيافه‌ی بچه‌ها عوض شده بود؛ هم خودش درست حسابی نگاه نکرده بوده به چهره‌ی بچه‌ها، نتونسته بود بفهمه اين‌ها دانش‌آموزهايی بودن که یه سال باهاشون سر کار داشته! بنده‌خدا می‌گفت: « فکر کردم اين‌ها از شاگردای هفت هشت سال پيش شما دو نفرن، که اومدن ديدن‌تون ». می‌گفت: « اگه بهم می‌گفتين اين‌ها چندسال‌شونه، امکان نداشت کم‌تر از بيست و چهار بگم! »

به هر حال کلی به سوتی اين هم‌کارمون خنديدیم با هم ديگه، اما، خداوکيلی قيافه‌ی بعضی از اين دانش‌آموزها بد عوض می‌شه‌ها! خودمونيم!!!

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴

ديدن شاگردهای سال‌های گذشته و حرف زدن باهاشون يه انرژی مثبت و خيلی خوبی بهم می‌ده. به‌خصوص اگه سرحال باشن و کنکورشون رو خوب داده باشن. الان با اين که حدود يه ماهه کلاس‌های جديد شروع شده؛ هنوز که می‌رم سر کلاس‌ها، ياد شاگردای قديمم ميفتم و دلم براشون تنگ می‌شه.

فکر می‌کنم از يه لحاظ، جز آدمای خوش‌بخت دنيا باشم؛ چون کاری که انجام می‌دم (درس دادن) بيشتر از اون که برام کار باشه، علاقمه. واقعا بيشتر وقت‌ها از کلاس‌هام لذت می‌برم ...

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

پيش‌نوشت:
متن زير را يکی از شاگردان سال گذشته‌ام برايم فرستاده است. خواستم يادداشتی در مورد اين نوشته بنويسم؛ اما ديدم هيچ‌چيز گوياتر از خود متن نيست.


سلام

هوا خيلی گرم بود. توی تاکسی گر گرفته بودم. داشتم به جر و بحثم با مامانم فکر می‌کردم: دختر برای چی می‌ری اون‌جا؟ اين همه جای سالم، اين همه آدم سالم، آخه چرا می‌ری ديدن اون؟ عاشقش شدی؟ تکليفت رو بابات روشن می‌کنه.

هيچ‌چی نگفتم. می‌دونستم نمی‌تونن بفهمن ديدن يه پسر فقط دليلش عشق نيست. حداقل می‌دونستم عاشق نيستم. به خودم ايمان داشتم.

از تاکسی که پياده شدم؛ ليست کتاب‌هايی که قرار بود براش بخرمو نگاه کردم. همه‌شونو خريدم. يه دونه هم به انتخاب خودم براش خريدم. دوباره ماشين گرفتم و رفتم مرکز محک.

ياد گذشته‌ها افتادم: سفيدی ساختمون بيمارستانو که ديدم؛ شروع کردم به داد و بی‌داد. می‌گفتم چرا نمی‌ذاريد بميرم؟ چرا ولم نمی‌کنيد؟ شما که منو زنده نمی‌خواهيد؛ بذاريد بميرم ديگه. دکتر تو بخش بود. اومد بهم گفت تو چرا اين‌طور می‌کنی با خودت؟ چی کم داری؟ گفتم شما نمی‌فهميد. گفت پسر من ام.اس داره؛ بيا ببين چه‌طور با مرگ مبارزه می‌کنه؛ اون موقع تو خودکشی می‌کنی؟ خدا نمی‌دونم کجا نشسته.

از بيمارستان که مرخص شدم؛ فقط توی فکر حرف دکتر بودم. دو روزه برگشتم لقمان. دکترو پيدا کردم. باهاش حرف زدم و ازش خواستم اجازه بده پسرش رو ببينم. مخالف بود. می‌گفت اون حتی نمی‌خواد ما رو ببينه. منو، مادر و برادرشو. دوست نداره اون‌طور ببينيمش. گفتم حالا من سعيمو می‌کنم.

ديگه رسيدم. به خودم می‌گم: [...] گريه نکنی جلوش. [...] گريه نمی‌خواد. [...] انرژی می‌خواد.

نمی‌دونم از اولين ديدارمون چه‌قدر می‌گذشت. حتی اولين بار هم اجازه داد برم تو اتاقش. همه‌ی بدنش فلج بود به جز دست چپ و گردنش. ۲۴ ساله. معلم بود. اون‌هم رياضی درس می‌داد تا اين که قسمت روزگار اين‌طور ورق خورده بود. با همون دست چپش کتاب می‌خوند. بارها براش کتاب خريده بودم و برده بودم.

نمی‌دونم خواب بود يا بيدار. تا رفتم تو چشماشو باز کرد. آدما هميشه با دست راست دست می‌دن؛ اما من کلی حواسمو جمع کرده بودم چه‌طوری با دست چپش باهاش دست بدم که بيماريو حس نکنه. باز هم مثل هميشه پر شور و حال بود. يه بند حرف می‌زد. نمی‌دونم اين همه حرف و اتفاقو چه‌طوری از گوشه‌ی بيمارستان تو دلش جمع می‌کنه و بهم می‌گه. از پرستاراش، که چه‌طور سربه‌سرشون گذاشته. از اينترنت چت کردنش؛ حتی از خالی‌هايی که تو نت می‌بنده. می‌ذارم يه دل سير حرف بزنه. بعد منتظره همه‌ی اخبار عالم و آدمو بهش بدم. گاهی وقت‌ها بهش می‌گم به‌خدا تو يه چيزايی می‌دونی؛‌ من که بيرونم؛ نمی‌دونم.

امروز هم همون‌طوری بود. اما من اون‌طور نبودم. کم حرف می‌زدم. بيشتر نگاهش می‌کردم. امروز تازه حس می‌کردم چه‌قدر خوشگله. فکر کنم حس کرده بود. شايد واسه همين بود بهم يادآوری کرد: هميشه دلم می‌خواست خواهر داشتم. ولی فکرشو نمی‌کردم خدا اونو برای اين روزها نگه داشته که تنهام نذاره.

من فقط بهش لبخند زدم. دلم نمی‌اومد بهش بگم مامان بابام پدرمو درآوردن؛ نمی‌تونم ديگه بيام. اون‌ها نمی‌تونن منو تو رو درک کنن؛ صرفا به خاطر اين‌که من دخترم تو پسر. اما نگفتم.

کتاب‌هارو بهش دادم؛ يه دنيا ذوق کرد. از شما براش گفتم. گفتم براتون بالاخره ای‌ميل زدم. گفتم جواب ای‌ميلمو همون شب دادين. آخه من هميشه حرف شما رو باهاش می‌زدم. هميشه مسئله سختاتونو برام حل می‌کرد؛ می‌گفت؛ حالا برو حال معلمتونو بگير!

می‌خواست کتاب‌ها رو نگاه کنه؛ نتونست با يه دست باز کنه. گفتم کدومو می‌خوای؛ برات صفحه‌ی اولشو بيارم؟ نگاهم کرد. شايد برای اولين بار تو چشمام نگاه کرد. گفت: [...] خسته شدم.

نتونستم خودمو نگه دارم. اشکم می‌اومد. گفتم: تو هميشه واسه‌م مجسمه‌ی صبر بودی. تو چرا؟ من همه‌ی بدبختی‌هامو با حس صبر تو تحمل کردم. تو اگه خودتو باختی؛ من بايد چی‌کار کنم؟

می‌گفت: [...] درد دارم. می‌ترسم اين دستمم ديگه نباشه. اون موقع ديگه چی‌کار کنم؟ گفتم: من اين دست و پا رو دارم؛ چی‌کار می‌کنم؟ می‌گفت: اين‌طور نگو. می‌گفت: می‌ری دانشگاه، پسربازی، خوش‌گذرونی، عروس می‌شی، مامان می‌شی، خيلی وقت داری؛ دنيا مال توئه.

می‌خواستم بگم چرا مال تو نيست؟ پنج سال ازم بزرگ‌تری، يعنی عمرت تموم شده؟ اما چيزی نگفتم. هميشه حرفمو بهش نمی‌گم؛ مبادا دلش بگيره. آخه اون اتاق به اندازه‌ی کافی دل‌گير هست. اون‌قدر دل‌گير که حتی عروسک‌ها و گل‌هايی که براش آوردم هيچ تاثيری نداشته باشه.

ديگه نمی‌تونستم بمونم. گفتم من برم ديگه. بابام دير می‌شه؛ گير می‌ده. گفت می‌افتی تو دردسر آخر به خاطر من. گفتم: مهم نيست. بابای من فکر می‌کنه همه بدن و تا خلافشو ثابت نکنی؛ ول نمی‌کنه. بابام فکر می‌کنه پسر دخترها با هم يه جا باشن؛ موضوع منکراتيه. خنديد و گفت: دختر تو آدم نمی‌شی‌؛ نه؟ گفتم: تو بخند مهم نيست. بهم می‌گفت: باز هم ميای؟ گفتم: اين چه حرفيه؟ معلومه که ميام. تو دلم گفتم خدا کنه دروغ نگفته باشم. با زور، پول کتابايی که براش خريده بودم؛ باهام حساب کرد. دوباره با حواس جمع باهاش دست دادم؛ اومدم بيرون. در اتاقو که بستم؛ داشتم ديوونه می‌شدم. دستمو گداشتم رو چشمام، اون‌قدر گريه کردم که همه‌ی پول‌هاش خيس شد. خيلی به خدا گير دادم و بد و بی‌راه گفتم. فکر می‌کردم نکنه داره گريه می‌کنه؟

من ديگه خسته شدم از دعا کردن براش. به هر کسی هم نمی‌شه بگم؛ فقط می‌گم يکی هست به دعاتون نياز داره. می‌دونم داره می‌ميره و می‌دونم اندازه‌ی داداشم، شايد خيلی بيشتر، دوستش دارم. من بهش قبولوندم که معجزه هست؛ اما ای کاش اين‌ کارو نمی‌کردم.

توی وبلاگ‌تون چندخطی درباره‌ی بچه‌های محک بنويسيد. اون‌ها خيلی نياز دارن به دعا. نياز دارن به هم‌دلی، نياز دارن به کمک مالی. گرچه اون زياد مهم نيست. به قول [...] پولو خدا می‌رسونه.

[...]

ببخشيد، خيلی حرف زدم
[...]