چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

نام عروسک من ولاديمير است!

اونايی که منو می‌شناسن، می‌دونن که من يه جورايی رسماً پايه‌ی عروسکم و کلی هم عروسک دارم که یه سری‌اش رو خودم برای خودم خريدم! و يه سری بيشترش هم کادو گرفتم. (خودمم می‌دونم ضايع است با اين سن و سال و اينا، ولی خُب! به هرحال اين جوريم ديگه! چی‌کار کنم!!)

از عروسک‌های معروفم که بيشتر دوسشون دارم، يکی‌شون روريه که يه خرسه که خيلی هم شکل خودمه و فکر کنم يه بار عکسش رو گذاشته بودم اين‌جا و يکی ديگه هم ولاديميره که يه گوزنه که محاله ببينينش و عاشقش نشين.

حالا چرا اسمش رو گذاشتم ولاديمير، به اين برمی‌گرده که به نظرم شخصيتش خيلی شبيه شخصيت ولاديمير توی «در انتظار گودو» است و به همين خاطر بهش دی‌دی هم می‌گم خيلی وقت‌ها (الان مطمئن شدين که من ديونه‌ام يا هنوز شک دارين؟) و اصولاً اسم اين جناب ولاديمير خان، برخلاف حدسی که خيلی از دوستام اولش زدن، ربطی به اسم ماياکوفسکی شاعر يا پوتين سياستمدار نداره.

اما سه‌شنبه‌ی اين هفته، زنگ اول، که با بچه‌های A فرجاد کلاس داشتم، ( يکی از پيش‌دانشگاهی‌هايی که توش درس می‌دم، اسمش فرجاده که دو تا کلاس A و B داره) تا رفتم توی کلاس، ديدم ئه! دو تا از عروسکام که توی ماشينم بودن (ولاديمير و پَش‌پَشو که يه گوسفنده!)، روی ميز کلاسن! و بچه‌ها هم خيلی مرموزانه! و چشم برق‌زنانه!! دارن لبخند می‌زنن.

پی‌گير شدم که جريان چی بوده و اين‌ها چرا الان اين‌جان؟ که صدای بچه‌ها دراومد: «آقا، يعنی اين دو روزه واقعاً نفهميدين عروسک‌ها تو ماشينتون نيستن؟!» و البته خيلی طبيعی بود که با وجود اين گيجی شديد اين روزام، نفهميده بوده باشم (دقت کنيد که اين «نفهميده بوده باشم» ماضی بعيد استمراريه که شخصاً کشفش کردم!) عروسک‌ها تو ماشين نيستن.

حالا جريان از اين قرار بوده که يک‌شنبه که من و کورش برای بچه‌ها، کلاس فوق‌العاده گذاشته بوديم، من طبق معمول، خيلی شيک در ماشينم رو باز گذاشته بودم و بچه‌ها که بعد کلاس ميان می‌بينن در ماشين من بازه، به منظور تأديب و تنبه من! تصميم می‌گيرن عروسک‌های من رو بردارن، بلکه پند بگيرم و يادم بمونه از اين به بعد در ماشينم رو ديگه قفل کنم. ( واقعاً هم که من چه‌قدر فهميده بودم و عبرت گرفته بودم!)

اما اين ماجرا برای من يه نکته‌ی مثبت هم داشت و اون اين بود که بچه‌ها دو تا عروسک از توی ماشين من برداشتن، ولی در عوض سه تا عروسک به من برگردوندن! يه الاغ گنده‌ی خيلی بانمک که همون سر کلاس اسمش رو با کمک بچه‌ها گذاشتيم «صابر!!»، الان به مجموعه‌ی عروسک‌هام اضافه شده و من دارم کلی حالشو می‌برم!

خداييش ولی من بد دارم حال می‌کنم با بيشتر کلاسام امسال‌ها! دم‌تون گرم بچه‌ها و مرسی!

هیچ نظری موجود نیست: