جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

ساعت هفت عصر، استاديوم آزادی:
تمام شد، قهرمان شديم!

هنوز هم قلب من برای استقلال می‌تپد. هنوز هم. نمی‌دانم اين چه حسی است، اما هنوز هم وقتی شما يازده بازيکن آبی‌پوش را می‌بينم که به صف ايستاده‌ايد تا يک بازی ديگر را شروع کنيد، يک حس خوش‌آيند، يک حس دلهره‌آور درون من شروع به جنبيدن می‌کند. حسی که تا آخر بازی رهايم نمی‌کند. با شما شاد می‌شوم. با شما غمگين می‌شوم، به خاطر شما داد می‌زنم، حرص می‌خورم، فحش می‌دهم حتی گاهی، گريه می‌کنم ... هی مرد گنده؟

۱ـ چه‌طور شد که من استقلالی شدم؟ تصويرها چندان روشن نيستند. خاطرات مبهمی از عمويم که استقلالی بود و برايم مدام بادکنک‌های آبی می‌آورد. بزرگ‌تر که شدم، شايد هشت ساله، برای اولين بار رفتيم استاديوم. من، عمويم و پدرم. استقلال و آرارات. بازی تا دقايق آخر مساوی است اما يک شوت کار را تمام می‌کند. يک بر هيچ به نفع استقلال. شکوه پرچم‌های آبی و تکان خوردنشان در باد کار من را هم تمام می‌کند. حالا يک استقلالی‌ هستم. صبح فردا در مدرسه دعوا کرده‌ام. به خاطر استقلال. به خاطر آبی دوست داشتنی.

۲ـ جعفر مختاری‌فر، بهتاش فريبا، عبدالعلی چنگيز، مجيد نامجو مطلق ... اين‌ها خاطره‌های دوره‌ی کودکی و نوجوانی من هستند. شنبه صبح‌ها توی صف کيهان ورزشی و دنيای ورزش. استقلال ديروز چه کار کرده؟ پرسپوليس چه‌طور؟ شاهين چه؟ راستی از شاهين چه‌ خبر؟ يادتان هست همين امير قلعه‌نوعی بازيکن شاهين بود؟ دارايی، کيان، وحدت، سعدآباد، تهران‌جوان ... اين تيم‌ها امروز کجايند؟

۳ـ «امير قلعه‌نوعی پشت توپ. يه سانتر دقيق. ضربه‌ی سر سرخاب. يک ـ يک مساوی. استقلال يک، پيروزی يک». بازی استقلال و پرسپوليس است. بعد از اين بازی لقب سرخاب می‌شود: عباس سی ثانيه. به خاطر گل سريعی که به ثمر می‌رساند. «باز هم از همون نقطه خطا. قلعه‌نوعی دوباره می‌ره پشت توپ و گل. گل. توی دروازه. استقلال دو ـ پيروزی يک» و ما بازی را می‌بريم. و من آن‌قدر خوش‌حالم که يادم می‌رود فردا امنحان داريم و من هيچ درس نخوانده‌ام.

۴ـ بازی فينال جام باشگاه‌های آسيا است. استقلال ايران ـ جوبيلو ايواتای ژاپن. رفته‌ام استاديوم و مثل صدهزار هوادار ديگر، منتظر قهرمانی استقلال هستم. نيمه‌نهايی جلوی داليان، استقلال بازی سه به دو باخته را در چند دقيقه با برد چهار به سه عوض کرد. بعد از آن بازگشت به بازی روياگونه، همه استقلال را قهرمان می‌دانند. بازی شروع می‌شود. تيم حجازی خوب بازی نمی‌کند. دو گل مشابه می‌خوريم و تک گلمان دردی را دوا نمی‌کند. ژاپنی‌ها در آزادی جشن قهرمانی برپا می‌کنند. من حس می‌کنم آدم‌های استاديوم چه‌قدر با من بيگانه‌اند. ديگر به استاديوم نمی‌روم. هيچ‌وقت.

۵ـ استقلال ـ ملوان. آخرين بازی استقلال در اولين دوره‌ی ليگ برتر. استقلال در آستانه‌ی قهرمانی است. جام در انزلی است و منتظر است تا دستان کاپيتان استقلال آن را لمس کند. پرسپوليسی‌ها در تهران بازی دارند. همه‌ی هفته را برای‌شان کری خوانده‌ايم. استقلال نمی‌برد. تيم پورحيدری آخرين بازی را وا می‌دهد. باورمان نمی‌شود. پرسپوليسی‌ها، در آزادی دور افتخار می‌زنند. خوابيم يا بيدار؟

۶ـ بازی برگشت فينال جام حذفی در آزادی. استقلال تهران ـ سپاهان اصفهان. ليگ را از دست داده‌ايم. همه‌ی اميدمان به جام حذفی است و حضور در آسيا از اين طريق. بازی رفت در اصفهان دو به دو شده. حدود هشتادهزار نفر در آزادی جمع شده‌اند. حتی يک مساوی صفر ـ صفر ما را به قهرمانی می‌رساند. استقلال خوب بازی می‌کند. سپاهان برخلاف جريان بازی گل می‌زند. تماشاچيان يک‌پارچه استقلال را تشويق می‌کنند. استقلال مدام فشار می‌آورد. فرصت‌ها يکی پس از ديگری از دست می‌روند. در يک غافل‌گيری سپاهان گل دوم را هم می‌زند. قصر روياهای‌مان يک‌باره فرومی‌ريزد. تماشاچيان، با چشمان خيس، هنوز استقلال را تشويق می‌کنند:‌ «استقلال اول بشی، آخر بشی، دوستت داريم». بازی تمام شده است. تيم فرهاد کاظمی قهرمان می‌شود. دلمان باز می‌شکند. بايد به دومی عادت کنيم. عادت نمی‌کنيم!

۷ـ ده دقيقه‌ی آخر بازی‌های هفته‌ی قبل استقلال ـ ذوب‌آهن و پاس ـ فجر واهمه‌های با نام و نشان قهرمان نشدن را در دل ما، طرف‌داران استقلال، جای داده است. نکند دوباره ... ؟ بی‌تابم. حسی به من نهيب می‌زند که: «برای چه در خانه نشسته‌ای؟ بلند شو. آزادی منتظر توست. استقلال آن‌جا است. عاشق مگر نيستی تو؟» لباس که می‌پوشم، پدرم می‌گويد اعلام کرده‌اند ظرفيت ورزشگاه تکميل شده و ديگر کسی را راه نمی‌دهند. وا می‌روم.

دو ساعتی که تا شروع بازی مانده است، برايم هزار ساعت طول می‌کشد. نکند کار گره بخورد؟ نکند هر چه بزنيم به در بسته بخورد؟ نکند همان اول بازی ناگهانی گل بخوريم؟ نکند اوايل بازی اخراجی بدهِم، داور محسن ترکی است ها!؟ نکند دوباره ... ؟ بازی که شروع می‌شود، آرام می‌گيرم. حرف نمی‌توانم بزنم. نيک‌بخت سانتر می‌کند، عنايتی ضربه‌ی سر می‌زند. با تمام وجودم فرياد می‌زنم: گـُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل. اين اولين کلمه‌ای است که از ابتدای بازی گفته‌ام. اکبرپور که گل دوم را می‌زند، خيالم راحت‌تر می‌شود اما هنوز برای جشن گرفتن زود است. مارگزيده از ريسمان سياه و سفيد می‌ترسد.

گل سوم، گل چهارم، طالب‌لو پنالتی را هم مهار می‌کند. اين‌بار استقلال زجرمان نمی‌دهد. انگار واقعاً داريم قهرمان می‌شويم. چرا من در خانه‌ام؟ من الان بايد در استاديوم باشم. ميان آن‌همه هيجان، ميان آن همه پرچم آبی. حسوديم می‌شود. شش ثانيه به پايان. يک گل می‌خوريم اما چه اهميت دارد؟ سوت پايان بازی به صدا در می‌آيد. تمام شد. تمام. بالاخره ما قهرمان شديم. استقلال قهرمان شد. قهرمان شد. بغض می‌کنم. گريه نمی‌کنم!

هیچ نظری موجود نیست: