شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

قصه‌ی آدم‌هایی كه نیستند...

توضیح: این یادداشت من، سال هشتاد و هفت در روزنامه‌ی کارگزاران و مجله‌ای که درباره‌ی تئاتر بود اما نام‌ش را یادم نمی‌آید، چاپ شد. فکر کردم بد نباشد به بهانه‌ی اجرای دوباره‌ی زمستان 66  دوباره این‌جا منتشرش کنم.


اجازه دهید همه چیز را از آخر شروع كنیم. صحنه پایانی هر دو نمایش‌نامه به طرز شگفت‌‌آوری به هم شباهت دارد: همه‌ی آدم‌های نمایش به جز یك نفر مرده‌اند. آن یك نفر هم شاید فقط برای این زنده مانده است كه قصه را برای ما روایت كند. قصه‌ی آدم‌هایی كه دیگر نیستند؛ آدم‌های بی‌‌گناهی كه در جنگ یا به‌خاطر جنگ كشته شده‌اند.

تئاتر جنگ را اگرچه شاید نتوان به عنوان یك گونه‌ی نمایشی بسیار برجسته در نظر گرفت، اما تاثیر همیشگی ذات جنگ بر ادبیات نمایشی در دنیا انكارناپذیر است. از آثار كلاسیك تئاتر یونان و آثار اشیل و سوفكل گرفته تا بعضی از نمایشنامه‌های بزرگ و درخشان متأخر همانند «ننه دلاور و فرزندانش» نوشته برتولت برشت، «مرده‌های بی‌كفن و دفن» و «گوشه‌نشینان آلتونا» نوشته ژان پل سارتر، «همه پسران من» نوشته آرتور میلر و بسیاری نمایشنامه‌های دیگر، همه و همه به نوعی به مقوله‌ی جنگ پرداخته‌اند.

درباره‌ی جنگ میان ایران و عراق نیز، نمایش‌نامه‌های زیادی نوشته و اجرا شده است. جشنواره‌ای نیز به همین نام وجود دارد كه هر ساله میزبان نمایش‌های زیادی است. اما بین همه آثاری كه درباره جنگ نوشته شده‌اند و یا به نوعی موضوع اصلی‌شان جنگ است، دو نمایش‌نامه به ‌نظر من شاخص‌اند: «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» نوشته‌ی علی‌رضا نادری و «زمستان 66» نوشته‌ی محمد یعقوبی.

اگرچه یعقوبی فقط در «زمستان 66» به سراغ جنگ رفته است، آن هم به‌طور غیرمستقیم و بیشتر آثار دیگر وی تم پررنگ اجتماعی دارد، اما نادری استاد نمایش‌نامه‌های جنگ است. به جز «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد»، نادری در نمایش‌نامه‌های «عطا، سردار مغلوب»، «چهار حكایت از چندین حكایت رحمان» و «31/6/77» نیز به سراغ جنگ رفته است. گاهی به دل ماجرا و خط مقدم رفته است، مثل «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» و گاهی هم به آدم‌های جنگ در سال‌های بعد پرداخته است، مثل «31/6/77».

زمستان 66 كجا بودی؟
جمله‌ی اول نمایش‌نامه‌ی «زمستان 66» همین جمله است: «تو زمستون 1366 كجا بودی؟» اما مگر زمستان 66 چه اتفاقی افتاده است؟ و چرا این زمستان متمایز از بقیه‌ی زمستان‌ها شده است؟ نمی‌دانم سن‌تان به اندازه‌ای هست كه به یاد بیاورید یا نه، اما اگر زمستان 66 را در تهران گذرانده باشید، به‌خصوص اسفندماه 66 را، می‌دانید كه زمستان آن سال معادل بود با مفهوم اضطراب، تشویش، دل‌شوره و وحشت از مرگ. زمستان 66، زمان موشك‌باران تهران. 

یعقوبی در «زمستان 66» به بخشی از تاریخ جنگ اشاره كرده است كه خاطره‌های تلخی را در ذهن ما بیدار می‌كند. موشك‌باران خانه‌های مسكونی، انتظاركشیدن برای این‌كه بفهمی تا چند دقیقه‌ی دیگر تو می‌میری یا همسایه‌ات، یا دیگری كه در گوشه‌ی دیگری از شهر خانه دارد. بی‌رحمانه‌ترین روی جنگ. كشتن آدم‌های بی‌گناه كه بیش‌ترشان جنگ را انتخاب نكرده بودند و حالا به اجبار باید قربانی می‌شدند، با این سوال در ذهن كه به كدامین گناه كشته می‌شویم:

ما هر بار كه صدای انفجار می‌شنیدیم، خوش‌حال می‌شدیم. خوش‌حال از این‌كه روی سر ما نیفتاد. دیگرونو نمی‌دونم، اما من كمی بعد از خوش حالی، به‌شدت افسرده می‌شدم. وقتی فكر می‌كردم كسای دیگه‌ای زیر آوار مرده‌ن...

مادر، و فرزندانش ناهید و ناصر، تازه به خانه‌ی اجاره‌ای جدیدشان نقل مكان كرده‌اند. ناهید كه به وضوح عصبی است، مدتی است كه با هم‌سرش علی بگومگویش شده و حالا علی یك هفته‌ای است كه قهر كرده است. در شروع نمایش، ناهید و ناصر بر سر این‌كه اتاقی كه بالكن دارد، مال كدام‌شان باشد، جر و بحث می‌كنند و دست‌آخر ناصر با حالت قهر خانه را ترك می‌كند. مادر ناهید را شماتت می‌كند كه همه‌ی مردهای خانه را رنجانده و از خانه رانده است و ناهید هم معترض می‌شود كه هر دوی آن‌ها تنبل و لوس هستند. در همین حال صدای انفجار اولین موشك به گوش می‌رسد.

فضاسازی یعقوبی در «زمستان 66» و باز‌سازی استادانه فضای ترس و دل‌هُره‌ای كه در آن زمان حاكم بوده، بسیار حساب‌شده است. ایجاد تعلیق‌های مناسب (مثلن اضطراب مادر كه نكند ناصر در انفجار طوری شده باشد، یا آن‌جا كه مادر به خانه‌ی برادرش زنگ می‌زند و كسی گوشی را برنمی‌دارد و یا وقتی پروانه، همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی، به محل كار هم‌سرش تلفن می‌زند و باز كسی نیست كه پاسخ بگوید، این نگرانی به دل خواننده می‌افتد كه نكند آن‌ها در انفجار كشته شده‌اند.) و به نمایش‌كشیدن تلخی و سختی آن شرایط دشوار و وحشت‌زا از مشخصه‌های كار یعقوبی در «زمستان 66» است.
شخصیت‌‌های نمایش‌نامه نیز به خوبی پرداخت شده‌اند. مادر كه نمونه‌ی یك زن كاملن معمولی و تا حدی سنتی با اعتقادات مذهبی است. ناهید كه زبان تلخی دارد، با وسایل خانه حرف می‌زند، به همه می‌پرد و سعی می‌كند شخصیتی قوی از خود نشان دهد، اما در نهایت با وجود این‌كه در صحبت‌هایش با مهتاب اذعان می‌كند كه دیگر خسته شده و طلاق می‌خواهد، پای تلفن از علی خواهش می‌كند كه به خانه برگردد و اعتراف می‌كند او و مادر در این شرایط به علی نیاز دارند. ناصر كه شخصیت تیپیك یك جوان 19، 20 ساله كله‌شق، لج‌باز و مغرور را دارد و همان صحنه‌ی اول قهر می‌كند و از خانه بیرون می‌زند. علی كه دچار روزمره‌گی پس از ازدواج شده و دیگر توجه كافی را به ناهید ندارد، اما هنوز آن‌قدر مسوولیت‌پذیر هست كه زن و مادرزن‌ش را در آن شرایط تنها نگذارد، پروانه و سهیل كه حضوری كم‌رنگ اما موثر در صحنه‌ی آخر دارند و حس اضطراب و تشویش را در خواننده تشدید می‌كنند و بالاخره خروسی كه از همان ابتدای داستان سر و كله‌اش پیدا می‌شود و تا انتهای ماجرا حضور دارد. 

اما پایان «زمستان 66» به‌شدت تلخ و گزنده است. در پایان صحنه‌ی پنجم و در تاریكی، صدای نویسنده و زن‌ش را می‌شنویم كه درباره‌ی چه‌گونه‌گی پایان‌یافتن نمایش‌نامه حرف می‌زنند: 

صدای زن: هنوز تمومش نكردی؟
صدای مرد: نه، اما خب، كمی بعد، مثلا 20 دقیقه دیگه همه اینا می‌میرن.
صدای زن: اینا می‌میرن؟
صدای مرد: آره.
صدای زن: پایان خوبی نیست.
صدای مرد: خیلی‌ها مردن.
صدای زن: تو زنده موندی. خیلی‌ها زنده موندن.
صدای مرد: ناصر زنده می‌مونه. به خونه نزدیك می‌شه. دیگه خونه كه نیست. به خرابه‌ای كه تا كمی پیش‌تر خونه بود، نزدیك می‌شه. بغض راه گلوشو می‌بنده. متوجه خروسی می‌شه كه روی خرابه ایستاده و به‌ش زل زده. اون وقت همون‌جا خم می‌شه و گریه می‌كنه. آره، توی كوچه، جلوی خرابه گریه می‌كنه. این تنها كاریه كه می‌كنه.
و فقط تصویری بر جای مانده است... 

صحنه‌ی دوم «پچپچه‌های پشت خط نبرد» این‌گونه تمام می‌شود: پرویز از جناب سروان می‌خواهد حالا كه همه هستند، یك عكس دسته‌جمعی با هم بگیرند. همه جز علی‌رضا كه سخت در فكر و خراب است، با سروصدا آماده عكس‌گرفتن می‌شوند... شهریار آفتابه به دست وارد می‌شود. علی ‌رضا نمی‌آید تا این‌كه بالاخره باقر می‌رود و كشان‌كشان او را می‌آورد. دوست‌علی سرگروهبان را می‌آورد و یوسف را صدا می‌زند. همه به جز پرویز كه می‌خواهد عكس بگیرد، به خط می‌شوند. پرویز دوربین را تنظیم می‌كند و عكس می‌گیرد.

اما این صحنه در انتهای نمایش است كه معنی می‌دهد. جایی كه پرویز از مرخصی برگشته، همه را صدا می‌زند: علی‌رضا! [مكث] باقر! [مكث] آقا دوست‌علی! [مكث] شهریار! [مكث] سرگروهبان! [مكث] حناب سروان! [مكث] كجایین شما بی‌معرفتا؟ و دیگر كسی نیست، كسی نمانده است. گوشه‌ای از صحنه ـ انگار در جواب پرویز ـ با نور موضعی روشن می‌شود و دوباره همان عكس انتهای تابلوی دوم. آدم‌هایی كه حالا فقط تصویری از آنها مانده است. 

«پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» قصه‌ی آدم‌هایی است كه در رمضان سال 61 و به هنگام آتش‌بس چندروزه بین ایران و عراق در سنگری در خط مقدم جبهه دور هم جمع شده‌اند. آدم‌هایی نه از جنس آدم‌های همیشگی كه در بسیاری از آٰثار موسوم به دفاع مقدس می‌بینیم: آدم‌هایی یكسره پاك و مقدس، آدم‌هایی كه گویی همه از بهشت آمده‌اند. آدم‌هایی كه برای ما باورشان سخت است؛ بلكه شخصیت‌های نمایش‌نامه نادری، همه آشنا به‌نظر می‌رسند، از جنس همین آدم‌هایی كه دوروبرمان زیاد می‌بینیم، آدم‌هایی با همه بدی‌ها و خوبی‌های‌شان و نقاط ضعف و قوت‌شان. آدم‌هایی كه می‌شناسیم‌شان و باورشان می‌كنیم.

سروان، كه حضوری تقریبن نامرئی در صحنه دارد، سرگروهبان فرخنده كه مشهدی است، مثل ناظم‌های مدارس می‌ماند و سربازها از او در ظاهر حساب می‌برند، اما پشت سرش صفحه می‌گذارند. سرگروهبان ساده‌دل است و فكر می‌كند حق‌ش را خورده‌اند و جای‌ش آن‌جا نیست. شهریار كه یزدی است، بسیار خجالتی و مظلوم، طوری كه همه و به‌خصوص علی‌رضا دست‌ش می‌اندازند و به‌خاطر یك اشتباه به جبهه تبعید شده است. پرویز، كه تهرانی است، شارلاتان و به خیال خودش بچه‌زرنگ. و در آخر، هم اوست كه زنده می‌ماند. دوست‌علی كه شمالی است و مذهبی، با همه‌ی آرمان‌ها و اعتقادات‌ش، خودش جبهه را انتخاب كرده و مدام با باقر كه او نیز داوطلبانه به جبهه آمده، اما به‌وضوح عقاید چپ‌گرایانه دارد، مشغول بحث است؛ بحث بر سر ایدئولوژی، انقلاب، فلسطین، اسرائیل و همه چیز. در این میان، گاهی یوسف نیز به جمع آن‌ها می‌پیوندد؛ یوسف كه یك یهودی تر و تمیز و كتاب‌خوان است و سربازی‌اش را در جبهه می‌گذراند. و بالاخره علی‌رضا، كه بچه‌ی جنوب تهران است، رند و زبر و زرنگ استاد سربه‌سر‌گذاشتن و سر ِ‌كار گذاشتن دیگران، همه را به سخره می‌گیرد، ادای همه را درمی‌آورد، اما همه دوست‌ش دارند و با وجود همه‌ی لودگی‌های‌ش، شخصیت عمیقی دارد.

نادری با تسلط بی‌نظیرش روی درام و فراز و فرودهای خلق و بیان روایت، همچنین دیالوگ‌نویسی استادانه و مهم‌تر از همه فضاسازی فوق‌العاده در «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد»، تركیبی بدیع را مقابل خواننده و بیننده قرار می‌دهد.

به یاد بیاورید تك‌گویی هم‌راه با بغض و گریه‌ی علی‌رضا را در صحنه‌ی ماقبل نهایی یا درد‌دل‌های سرگروهبان فرخنده را كه وجهی دیگر از شخصیت‌ش را آشكار می‌كند و یا رابطه‌ی آدم‌های ناهمگون ولی آشنایی كه همگی به جبر یا اختیار در یك سنگر جمع شده‌اند. آدم‌هایی كه تك‌تك‌شان را می‌فهمیم و باور می‌كنیم و از مرگ‌شان بسیار متاثر می‌شویم. آدم‌هایی كه با وجود بعضی بدجنسی‌های‌شان، دوست‌شان داریم، چرا كه انسان‌اند و جایزالخطا.
نادری اگرچه در «پچپچه‌های پشت خط نبرد» از آدم‌های آرمان‌گرا و اعتقادات‌شان می‌گوید و از زبان آن‌ها حتی گاهی شعار می‌دهد، اما به جای خود، به نقدشان نیز می‌نشیند و باورهای‌شان را حتی گاهی با ابزار طنز به چالش می‌كشد. نادری، با مهارتی بسیار، از پوسته می‌گذرد و عمق درون شخصیت‌های نمایشنامه‌اش را روان‌كاوانه به ما نشان می‌دهد. طوری كه همان‌جور دوست‌علی بسیجی را باور می‌كنیم، كه شهریار ساده و دست و پا چلفتی را، كه پرویز بچه‌زرنگ ناتو را. 

«پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» اگر به‌ترین اثر نمایشی ایرانی درباره جنگ نباشد، بی‌شك جزء بهترین‌های این عرصه است؛ اثری كه حقیقت جبهه را، با تمام مشخصات‌ش نشان می‌دهد، نمایش‌نامه‌ای كه چهره‌ی واقعی جنگ را نشان می‌دهد و مهم‌تر از همه سوال‌هایی در ذهن برمی‌انگیزد كه برای یافتن پاسخ‌ش باید به خودمان رجوع كنیم و به فكر فرو رویم!

شمعی كه دیر خاموش شد!
تك‌گویی پایانی هم‌راه با بغض علی‌رضا در «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد»، حس گریه و خنده‌ی هم‌زمانی را در خواننده ایجاد می‌كند. شیوه‌ي تعریف‌كردن بامزه‌ی لطیفه‌ای قدیمی به سبك علی‌رضا ـ كه همیشه آدم شوخ‌طبعی بوده است. ـ آن هم هم‌راه با گریه، خواننده یا تماشاچی را بین گریستن و خندیدن مردد می‌گذارد. لطیفه‌ای كه به شدت استعاری است: فردی برای خواب وارد مسافرخانه‌ای می‌شود، شمعی در اتاق روشن است. فوت‌ش می‌كند، اما شمع خاموش نمی‌شود. دومین نفر وارد اتاق می‌شود، اولی از او می‌پرسد كه آیا او می‌تواند شمع را خاموش كند. دومی هم شمع را فوت می‌كند، اما شمع خاموش نمی‌شود. سومی و چهارمی هم وارد اتاق می‌شوند، اما داستان دوباره تكرار می‌شود. با ورود پنجمی، هر چهار نفر دیگر سوال را تكرار می‌كنند: «می‌تونی شمع رو خاموش كنی؟» و پنجمی پاسخ می‌دهد: «آره، كاری نداره كه...» و دو انگشت خود را با دهان تر كرده و به آرامی شمع را خاموش می‌كند. حكایتی كه برای ما آشناست. حكایت خاموش شدن آتشی كه زودتر می‌توانست خاموش شود. 

یعقوبی و نادری در نمایش‌نامه‌های‌شان، هر كدام از زاویه‌ای با مهارت تمام و با پرهیز از شعاردادن و حتی احساسات‌گرایی، جنگ و تبعات آن را به نمایش گذاشته‌اند. «زمستان 66» و «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» هر دو چهره‌هایی متفاوت از جنگ را به ما نشان می‌دهند؛ چهره‌هایی كه البته زیبا نیستند. اگر چه شاید نتوان این دو اثر را تمام و كمال نمایش‌نامه‌هایی ضد جنگ دانست، اما بدون شك «زمستان 66» و «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» هیچ‌كدام در ستایش جنگ نیستند و اصولن چه جنگی شایسته ستایش‌كردن و ستایش‌شدن است؟ 

ترس از مرگ، وحشت از تمام‌شدن یك‌باره زندگی، آن هم بدون این‌كه انتخاب‌ش كرده باشی یا دلیل‌ش را بدانی، موضوع مشترك هر دو نمایش‌نامه است. علی‌رضا چون می‌بیند آتش‌بس در جبهه برقرار شده، مرخصی‌اش را به تعویق می‌اندازد، اما آتش‌بس چندروزه به هم می‌خورد و آماده‌باش اعلام می‌شود. علی‌رضا انگار فهمیده است كه این‌بار، بار آخر است. او ترس‌ش را انكار نمی‌كند:

قدم آخرش چیه؟ مردن؟ من تا ته‌ش هستم! فقط... فقط دل‌م داره مثل سیر و سركه می‌جوشه. می‌ترسم مسخره‌م كنین ولی... ولی دارم می‌ترسم... ترس من از روزیه كه بچه‌مدرسه‌ای‌ها رو عكسم سیبیل چنگیزی بكشن، هیچ‌كی هم نفهمه علی‌رضا كی بود، چی بود، كجا بود...
در «زمستان 66» هم از زبان راوی داستان می‌خوانیم: خیلی می‌ترسیدم؛ اما خجالت می‌كشیدم كسی بفهمه من می‌ترسم. سعی می‌كردم خودمو دل‌داری بدم. با خودم می‌گفتم مرگ حقه. آره، همه آدما یه روز می‌میرن. من هم اگه قرار باشه بمیرم، می‌میرم حالا هر جا كه باشم. اما بعد فكر می‌كردم آخه این‌جور الكی مردن. این‌جور اتفاقی مردن. زیر لب می‌گفتم خدایا، من هنوز زندگی نكردم. من هنوز اون‌طور كه می‌خوام زندگی نكردم. فكر می‌كردم اگه بمیرم آب از آب تكون نمی‌خوره. نبودنم اصلن توی دنیا حس نمی‌شه، انگار كه اصلن وجود نداشته‌م...

و دوباره به ابتدای مطلب برمی‌گردیم، جایی كه هر دو نمایش‌نامه با مرگ همه‌ی شخصیت‌ها به جز یك نفر تمام می‌شوند. از ژان پل سارتر نقل است كه حزن و اندوه همیشه تاثیر عمیق‌تری از شادی دارد. در مورد آثار ادبی هم همین‌گونه است. در ذهن‌تان آثار برتر تاثیرگذاری را كه می‌شناسید، مرور كنید. چندتای‌شان پایانی شاد داشته‌اند و چندتای‌شان نه؟ و مگر می‌شود از شادی سخن گفت وقتی با جنگ سر و كار داری؟

هیچ نظری موجود نیست: