شنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۱

این روزها که می‌گذرد ...

1- امتحان‌های میان‌ترم بچه‌ها است و من ده روزی است که تعطیلم. از فردا دوباره باید بروم سر کلاس و تا نوروز بیش‌تر از دو ماه کار سخت در انتظارم است. صبح ساعت شش از خواب پاشو و برو درس بده مثلن تا هفت شب و بعد جنازه‌ات را برگردان خانه و تازه بنشین سوال طرح کن برای کلاس‌های فردای‌ت. کارم را البته دوست دارم و همین الان که این‌ها را می‌نویسم، دل‌م برای شاگردهای‌م تنگ شده؛ اما فشار کار که این همه زیاد باشد، تو به عنوان یک آدم، واقعن به تعطیلی نیاز داری. این تعطیلی ده یازده روزه خوب بود اما فکر کنم تا حدی هدرش داده‌ام.

پیش‌تر عادت داشتم تا چند روز تعطیل می‌شوم، برم سفر. الان نه که این فکر از سرم رفته باشد ولی یک کمی نگاه‌م به داستان عوض شده. جدای از گران‌شدن ارز و بالاتررفتن وحشتناک هزینه‌های سفر که محدودیتی به‌شدت تاثیرگذار است، دو ویژگی در تصمیم‌گیری‌ام برای سفر نقش اساسی دارد. هم‌سفرهایی که با آن‌ها راحت باشم و مقصد جایی باشد که پیش از آن نرفته باشم. این‌ها باعث شد که این بار در سفر رفتن تردید کنم و دست‌آخر پولی که برای سفر کنار گذاشته بودم را بدهم و کف خانه‌ام را پارکت کنم! حالا باید ببینم برای نوروز چه می‌کنم!

2- بخشی از این روزها را به تماشای تئاتر و رفتن به سینما گذارنده‌ام. از نمایش‌ها «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» خیل نژاد را دیدم، «ویتسک» ثروتی و «برهان» یعقوبی و از فیلم‌های اکران‌شده «زندگی خصوصی آقا و خانم میم» حجازی، «بی‌خود و بی‌جهت» کاهانی و «پذیرایی ساده»‌ی حقیقی. به‌نظرم همه‌شان کاملن قابل دیدن‌ بودند اما «پذیرایی ساده» چیز دیگری بود.

مانی حقیقی با ایجاد موقعیتی ویژه، خیرات کردن یک میلیارد پول بین مردم عادی در کیسه‌های پول پنج میلیون تومانی، فضایی عجیب و گاهی هراس‌آور ایجاد می‌کند. هراس‌آور نه از آن جنس که در فیلم‌های حادثه‌ای عادت به دیدن‌شان داریم، بلکه یک جورهراس‌آور هانکه‌ای به‌نظرم. از آن جنسی که در پنهان می‌بینیم یا در روبان سفید یا زمان گرگ. دغدغه‌هایی که در این سال‌ها در فیلم‌های فرهادی نیز دیده‌ایم. فیلم یک شروع محشر تارانتینویی دارد که رسمن من را به یاد سکانس آغازین پالپ فیکشن انداخت با یک موسقی شاد کولی‌وار عجیب و غریب. اما هر چه کار جلوتر می‌رود این فضای طنز فانتزی گونه جای خود را به نوعی ترس می‌دهد و کار به یک جور گروتسک نزدیک می‌شود که البته در پایان دوباره به بستر رئال برمی‌گردد. (پایان دیگری که در آن صورت می‌شد برای فیلم متصور شد به این گونه بود: لیلا پس از پیاده‌شدن از ماشین در دل شب، در سرما و تاریکی  تنها می‌ماند و فیلم روی تصویر کاوه که مشغول کندن قبراست، انگار که قبر خودش باشد، تمام می‌شد.)

موقعیت‌ها در فیلم گاهی به شدت دردناک‌اند. آن‌جا که مرد کارگر معتاد که کیسه‌ی پول را برداشته دروغ می‌گوید با این باور که می‌داند با برداشتن این پول جان کودک بیماری را به خطر انداخته است. آن‌جا که دو برادر به خاطر ده میلیون پول حاضر می‌شوند به تحقیر تن دهند و آن‌جا که معلمی که به قبرستان آمده تا بچه‌اش را خاک کند، حاضر می‌شود هر یاوه‌ای را بشنود و آخر سر جنازه‌ی کودک دو روزه‌اش را بفروشد.

«پذیرایی ساده» را حتمن می‌شود از منظر نشانه‌شناسانه بررسی کرد اما آن‌چه باعث می‌شود تماشاچی درگیر فیلم شود، عریان‌کردن ضعف‌های آدمی در موقعیت‌هایی خاص است. آن‌جایی که گاهی آدم بعد روی‌ش نشود در آینه به خودش نگاه کند. این من بودم که این‌گونه تحقیر شدم؟ این من بودم این‌طور ضعیف؟ یا حتا این من بودم که با قدرتی که چند کیسه پول به من داد، این‌طور توانستم مردم را به بازی بگیرم و تحقیر کنم؟ پذیرایی ساده از این دریچه فیلم بسیار عمیق و تکان‌دهنده‌ای است.

سکانس آخر فیلم نیز به‌شدت درخشان است. لیلا ناگزیر می‌شود قاطری که پای‌ش شکسته است را خلاص کند. کاری که باید دیروز انجام‌ش می‌داد تا حیوان زجر کم‌تری بکشد. خیرات پول در میان مردمی که از سرنوشت محتوم‌شان راه گریزی ندارند، انگار که همین باشد: این پول فقط باعث تاخیر در سرنوشت‌شان و اضافه‌کردن زجرشان می‌شود.

3- در فرصتی دیگر باید درباره‌ی برهان و ویتسک هم بنویسم چون این یادداشت تا همین‌جای‌ش هم حسابی طولانی شده. عجالتن پیش‌نهاد می‌دهم اگر هنوز ندیده‌ایدشان، فرصت را از دست ندهید. اما در آخر این نوشته می‌خواهم خواندن یک کتاب را هم پیش‌نهاد بدهم. «مفید در برابر باد شمالی» نوشته‌ی دانیل گلاتائور یک جور رمان عجیب است که همه‌ی ان ای‌میل‌هایی است که دو نفر به هم می‌زنند. اگر تجربه‌ی دوستی اینترنتی داشته‌اید، خواندن این کتاب احتمالن برای‌تان جالب خواهد بود.

هیچ نظری موجود نیست: