پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

این روزها

یک - کلاس‌های سال جدید از این هفته شروع شدند. روزهای اول کلاس‌ها را دوست دارم. چهره‌های تازه و نگاه‌های متعجب. "این یارو کیه؟ چرا بدون این‌که خودش رو معرفی کنه، هنوز نیومده رفت سر درس‌دادن؟" یک سری‌شان هم البته من را از قبل می‌شناسند. از سال قبلی‌ها پرسیده‌اند درباره‌ام. شبکه‌های اجتماعی هم که این روزها حسابی فراگیر شده و بچه‌ها هم کنج‌کاو که این آدمی که به آن‌ها ریاضی گسسته درس می‌دهد، چه جور آدمی است. من هم که در این زمینه هیچ تپه‌ای را رهاشده بر جای نگذاشته‌ام! و تقریبن در همه‌شان عضوم و در بیش‌ترشان هم به صورت پابلیک. یک سال با این بچه‌ها خواهم ماند. البته امیدوارم و در بند دو می‌گویم که چرا. یک سال با هم زندگی می‌کنیم و سر و کله می‌زنیم. همین را از معلمی دوست دارم. هر سال آدم‌های جدید و ارتباطی دوباره.

من معمولن توی کلاس‌های‌م بداخلاق نیستم و با بچه‌ها تا جایی که بشود راه می‌آیم. خیلی از هم‌کارها، اول سال ژست جدی به خودشان می‌گیرند تا بچه‌ها حساب کار دست‌شان بیاید، اما من گمان می‌کنم همین خودم باشم به‌تر است. دیروز دبیر فیزیک‌ یکی از مجتمع‌های آموزش دخترانه‌ای که درس می‌دهم، داشت می‌گفت که توی کلاس عصبانی و به قول خودش مثل سگ پاچه‌گیر بوده. آدم خوب و مهربانی است و بچه‌ها بیشتر‌شان بعد از مدتی عاشق‌ش می‌شوند. پرسیدم که خب چرا؟ و جواب داد: «بابا این‌ها آخر سال از سر و کول آدم بالا می‌رن، گفتم یکی دو ماه رو اقلن جدی باشم!» البته نگفت از سر و کول آدم بالا می‌روند یک چیز دیگری گفت که این‌جا نمی‌شود گفت! یک چیزی که توی‌ش "انگشت" داشت!

دو- جریان این گلو و حنجره دارد مشکل‌زا می‌شود. یعنی عملن شده است. توی دو هفته استراحتی که بین پایان کلاس‌های سال قبل و آغاز کلاس‌های امسال بود، وضع گلوی‌م به‌تر شد و به‌نظرم رسید که دارم به‌طور کامل خوب می‌شوم اما این هفته که سر کلاس رفتم و روزی چهار زنگ درس دادم، فهمیدم که نه، انگار مشکل جدی است. از روز دوم گلوی‌م شروع کرد به دردگرفتن و باید مدام صدای‌م را صاف می‌کردم تا دیروز که این‌قدر قضیه حاد شد که مجبور شدم امروز را به خودم استراحت بدهم و نروم کلاس. این هفته پیش یک متخصص دیگر، که دکتر بسیار شناخته‌شده‌ای است، رفتم. توی حنجره و گلوی‌م را با دوربین نگاه کرد و گفت که تارهای صوتی‌ام متورم است و ملتهب شده. گفت فعلن نیازی به جراحی نیست اما باید به‌شدت پرهیز کنم. خوردن انواع سس و ادویه و هر چیز تند و ترشی برای‌م منع شد و بسیار بسیار توصیه‌های دیگر: "مدام مایعات داغ بخور. مدام. تا می‌توانی در محیط‌‌های مرطوب باش. برو استخر و سونای بخار. توی خانه و محل کارت بخور سرد بگذار و مهم‌تر از همه سر کلاس هم تا می‌توانی فعلن کم‌تر برو و کم‌تر حرف بزن و گرنه وضع‌ت بدتر می‌شود. یک ربع‌های زنگ تفریح هم اصلن با کسی حرف نزن."

حالا مانده‌ام چه کنم. باید کلاس‌های‌م را کم کنم ولی چه‌طوری؟ مدیرها قبول نمی‌کنند. "این وقت سوال کی را پیدا کنیم جای تو درس بدهد که بچه‌ها هم بپذیرندش؟" تصمیم گرفتم یک هفته‌ی دیگر بروم کلاس و اگر بدتر شدم به ناچار نیمی از کلاس‌های‌م را کم کنم. الان روزی چهار تا پنج کلاس باید بروم در حالی که پیش‌نهاد دکترم این است که روزی دو کلاس بروم نهایتن. پیش‌نهاد که چه عرض کنم، دستورش. حالا اسلیپ استادی و سی‌تی‌اسکن‌م را هم انجام دهم، به بقیه‌ی کارهایی هم که گفته عمل کنم، تزریق‌ها را انجام دهم و داروها را بخورم تا ببینم چه می‌شود. دیشب خیلی بی‌روحیه و ناامید بودم که اگر نتوانم درس بدهم، چه می‌شود اما امروز به‌ترم. قطعن وانمی‌مانم و هزار کار دیگر هست که بتوانم انجام دهم.

سه - سعید پسر خیلی خوبی است که گه‌گداری می‌آمد خانه‌ام برای تمیزکاری. توی ساختمانی که پدر و مادرم ساکن‌اند، کار و زندگی می‌کرد و هم‌زمان شب‌ها درس‌ می‌خواند. در طی چند سال دبستان و راه‌نمایی را تمام کرد و رفت دبیرستان. کتاب هم می‌خواند. آخرین باری که آمد این‌جا بادبادک‌باز را به او دادم و دو هفته بعد که خانه‌ی پدر و مادرم دیدم‌ش، گفت که خیلی دوست‌ش داشته است. لپ‌تاپ هم این آخری‌ها برای خودش خریده بود و داشت کامپیوتر یاد می‌گرفت. سعید که حالا گمانم نوزده، بیست ساله شده، چند ماهی است که برگشته کشورش و سیاه‌روزی من شروع شده است. خودم وقت نمی‌کنم خانه‌ام را تمیز کنم و راست‌ش یک کمی هم در این زمینه تنبل هستم. کس دیگری را هم نتوانسته‌ام پیدا کنم توی این مدت و خانه‌ام روز به روز دارد کثیف‌تر می‌شود. دنبال یکی می‌گردم که به او کلید بدهم و ماهی دو سه بار بیاید خانه‌ام را تمیز و مرتب کند. طبعن باید آدم صددرصد قابل اعتمادی باشد. همچنین باید حاضر باشد تا این بالا بیاید. (من در منطقه‌ی دارآباد زندگی می‌کنم، بالای بیمارستان محک) اگر کارش خوب باشد، از نظر مالی با او کنار می‌آیم مگر این‌که رقم عجیب غریبی پیش‌نهاد دهد. حالا شما را به خدا، به تورات، به انجیل، به زبور ابراهیم و کتب عهد قدیم، به مانیفست حزب کمونیست، به ایستادگی ماندلا در مقابل نژادپرستی، به مبارزه‌ی مدنی گاندی و مارتین لونرکینگ و جنبش عدم خشونت و به هر چیزی که می‌پرستید یا اعتقاد دارید، قسم! اگر فردی با چنین مشخصه‌هایی می‌شناسید، لطفن، حتمن، به من معرفی کنید و خانواده‌ای را از نگرانی برهانید. خواهش می‌کنم!


هیچ نظری موجود نیست: