هشت سال پیش، وقتی خاتمی داشت میرفت، توی همین وبلاگ نوشتم:
«خاتمی را دوست داشتم، هنوز هم اگر دروغ نگويم دوستش دارم. هنوز هم وقتی حرفهای گذشتهاش را میشنوم، آنجايی که بغض گلویش را میگيرد، هنوز، بعد از این همه مدت، اشک در چشمانم حلقه میزند.
خاتمی مثل من و ما فکر نمیکند. خاتمی خوب عمل نکرد. خاتمی فرصتهای خوبی را از دست داد. خاتمی ریيسجمهور خوبی نبود. خاتمی نتوانست آن چه در ذهنش بود پيش ببرد و آن چه در ذهن ما بود حتی بسيار فراتر از آن بود اما:
خاتمی را دوست دارم. بهخاطر صداقتش، بهخاطر احساساتش، بهخاطر اينکه آدم خوبی بود و هست. بهخاطر شرافتش. بهخاطر آنکه دروغ نگفت. بهخاطر اينکه قدرت او را فاسد نکرد. بهخاطر اين که نگاه تحقيرآميز به مردم نداشت و رو در روی مردم قرار نگرفت. بهخاطر آنکه بسيار در حقش جفا شد و هيچ نگفت. بهخاطر اين که مظلوم بود. بهخاطر اينکه انسان بود و انسان باقی ماند ...
روزهای آينده میگذرد و خاتمی ديگر ریيسجمهور ما نيست. ديگر کسی نيست که به او نق بزنيم، به او فحش دهيم، همهی تقصيرها را گردنش بياندازيم، دروغگویش بخوانيم، خائنش بدانيم. روزهای آينده میگذرد و ديگر کسی که ریيسجمهور ما است، خاتمی نيست.
هشت سال با خاتمی گذرانديم. هيجانزده شديم، شاد شديم، خنديديم، اميدوار شديم، نگران شديم، ترسيديم، نااميد شديم، سرخورده شديم، گريه کرديم، بزرگ شديم. حالا ديگر خاتمی نيست. خاتمی را برای اشتباهاتش میبخشم، دوستش دارم و از او بهخاطر همهی خوبیهايش تشکر میکنم.»
و حالا که احمدینژاد دارد میرود پر ازدرد، تلخی، خشم و عصبانیتم. به خاطر اینکه هیچ تپهی گلکاری! نشدهای باقی نگذاشت. به خاطر همهی هزینههایی که به کشور تحمیل کرد، به خاطر اینکه بی هیچ شرمی و بی هیچ خجالتی دروغ میگفت، به خاطر لمپنیسمی که در کلیتش جاری بود. به خاطر ادبیات مهوعش، به خاطر انتخابات هشتاد و هشت، به خاطر سهراب، ندا و همهی کشتهشدههای آن دوره، به خاطر آدمهایی مثل زیدآبادی، ستوده و تاجزاده و همهی آنهایی که هنوز توی زنداناند. به خاطر همهی روزهایی که توی خیابان رفتیم و باتومخورده و ترسیده برگشتیم. بهخاطر حجم سرخوردگی و ناامیدی که بر سر این ملت هوار کرد، به خاطر آنکه جایگاه ریاستجمهوری را به پایینترین حد ممکن تنزل داد و به کثافت کشید، به خاطر توهمهای بیمارگونهاش. به خاطر کاری که با اقتصاد، فرهنگ و سیاست خارجیمان کرد. به خاطر آنکه خودش حقیر بود و تمام تلاشش را کرد که ایران را نیز حقیر کند و به خاطر هشت سال زندگیمان که تباهش کرد.
بر این باورم که اگر دادگاه عادلی وجود داشت، باید احمدینژاد و همدستان ش را به خاطر خیانتهایش به یک ملت برای سالها به زندان میسپرد. نمیتوانم از دستش عصبانی نباشم، به هیچرو به سهم خودم نمیبخشمش و کارهایش را فراموش نمیکنم. از اعماق وجودم خوشحالم که بالاخره دارد گورش را گم میکند و امیدوارم برای همیشه از صحنهی سیاست ایران محو شود.
«خاتمی را دوست داشتم، هنوز هم اگر دروغ نگويم دوستش دارم. هنوز هم وقتی حرفهای گذشتهاش را میشنوم، آنجايی که بغض گلویش را میگيرد، هنوز، بعد از این همه مدت، اشک در چشمانم حلقه میزند.
خاتمی مثل من و ما فکر نمیکند. خاتمی خوب عمل نکرد. خاتمی فرصتهای خوبی را از دست داد. خاتمی ریيسجمهور خوبی نبود. خاتمی نتوانست آن چه در ذهنش بود پيش ببرد و آن چه در ذهن ما بود حتی بسيار فراتر از آن بود اما:
خاتمی را دوست دارم. بهخاطر صداقتش، بهخاطر احساساتش، بهخاطر اينکه آدم خوبی بود و هست. بهخاطر شرافتش. بهخاطر آنکه دروغ نگفت. بهخاطر اينکه قدرت او را فاسد نکرد. بهخاطر اين که نگاه تحقيرآميز به مردم نداشت و رو در روی مردم قرار نگرفت. بهخاطر آنکه بسيار در حقش جفا شد و هيچ نگفت. بهخاطر اين که مظلوم بود. بهخاطر اينکه انسان بود و انسان باقی ماند ...
روزهای آينده میگذرد و خاتمی ديگر ریيسجمهور ما نيست. ديگر کسی نيست که به او نق بزنيم، به او فحش دهيم، همهی تقصيرها را گردنش بياندازيم، دروغگویش بخوانيم، خائنش بدانيم. روزهای آينده میگذرد و ديگر کسی که ریيسجمهور ما است، خاتمی نيست.
هشت سال با خاتمی گذرانديم. هيجانزده شديم، شاد شديم، خنديديم، اميدوار شديم، نگران شديم، ترسيديم، نااميد شديم، سرخورده شديم، گريه کرديم، بزرگ شديم. حالا ديگر خاتمی نيست. خاتمی را برای اشتباهاتش میبخشم، دوستش دارم و از او بهخاطر همهی خوبیهايش تشکر میکنم.»
و حالا که احمدینژاد دارد میرود پر ازدرد، تلخی، خشم و عصبانیتم. به خاطر اینکه هیچ تپهی گلکاری! نشدهای باقی نگذاشت. به خاطر همهی هزینههایی که به کشور تحمیل کرد، به خاطر اینکه بی هیچ شرمی و بی هیچ خجالتی دروغ میگفت، به خاطر لمپنیسمی که در کلیتش جاری بود. به خاطر ادبیات مهوعش، به خاطر انتخابات هشتاد و هشت، به خاطر سهراب، ندا و همهی کشتهشدههای آن دوره، به خاطر آدمهایی مثل زیدآبادی، ستوده و تاجزاده و همهی آنهایی که هنوز توی زنداناند. به خاطر همهی روزهایی که توی خیابان رفتیم و باتومخورده و ترسیده برگشتیم. بهخاطر حجم سرخوردگی و ناامیدی که بر سر این ملت هوار کرد، به خاطر آنکه جایگاه ریاستجمهوری را به پایینترین حد ممکن تنزل داد و به کثافت کشید، به خاطر توهمهای بیمارگونهاش. به خاطر کاری که با اقتصاد، فرهنگ و سیاست خارجیمان کرد. به خاطر آنکه خودش حقیر بود و تمام تلاشش را کرد که ایران را نیز حقیر کند و به خاطر هشت سال زندگیمان که تباهش کرد.
بر این باورم که اگر دادگاه عادلی وجود داشت، باید احمدینژاد و همدستان ش را به خاطر خیانتهایش به یک ملت برای سالها به زندان میسپرد. نمیتوانم از دستش عصبانی نباشم، به هیچرو به سهم خودم نمیبخشمش و کارهایش را فراموش نمیکنم. از اعماق وجودم خوشحالم که بالاخره دارد گورش را گم میکند و امیدوارم برای همیشه از صحنهی سیاست ایران محو شود.
۲ نظر:
به قول خودت "راضیم ازت" .واقعیت همینه. ولی بازم جای امید هست که داره گورشو گم می کنه...
همیشه دلم از رفتم میگرفت اما امروز بر خلاف همیشه خوشحالم؛ اما همچنان ترسی سراپای وجودم را گرفته، ترسی عجیب ترس از آیندهای موهوم و ...
رفتن این یکی خبر آمدن دیگری را میدهد که نمیتوانم دلنگران آمدنش نباشم.
موفق باشی و عاشق
ارسال یک نظر