جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۲

دروغ

از دوست‌های به نسبت نزدیک من است. اجازه دهید نام‌ش را بگذارم الف. تلفنی به من می‌گوید: «ببخشید دیروز عصر نتونستم بیام. حال‌م خیلی بد بود. مسموم شده بودم و گلاب به روت پنج دقیقه یه‌بار باید می‌رفتم توالت. اصلن نمی‌تونستم از خونه بیام بیرون. میس‌کال‌ت هم دیدم، گفتم بذارم یه کم حال‌م به‌تر شه به‌ت زنگ بزنم اما مسکن خورده بودم، خیلی زود خواب‌م برد.» می‌گویم اشکالی ندارد و حال‌ش را می‌پرسم که الان خوب است یا نه. قرار بود الف دیشب برای من بسته‌ای بیاورد که نیاورد. حالا تلفن زده که توضیح دهد. طبعن حرف‌ش را باور می‌کنم.

عصر، خیلی تصادفی و بعد از مدت‌ها ب می‌آید خانه‌ام. ب تازه با ج دوست شده و درباره‌ی رابطه‌اش با او حرف می‌زند. از لابه‌لای صحبت‌های‌‌ش می‌فهمم که دیروز ج و الف و برادر الف و چند نفر دیگر رفته‌اند سینما، گذشته‌ی فرهادی را دیده‌اند. یک لحظه از ذهن‌م می‌گذرد: «الف که به من گفت مریض بوده.» می‌پرسم: «دیروز رفته‌ن سینما ج این‌ها؟ الف هم رفته؟ چه سئانسی؟» و لحظه‌ای بعد مطمئن می‌شوم که الف به من راست‌ش را نگفته. با خودم فکر می‌کنم که چرا الف باید به من دروغ بگوید. عمیقن ناراحت می‌شوم. بعد یادم می‌آید نزدیک به دو هفته‌ی پیش هم دروغ بی‌دلیل دیگری به من گفته بود که البته به روی‌ش نیاورده بودم.

طاقت نمی‌آورم. پیامک می‌دهم که: «چرا به من دروغ می‌گویی، وقتی می‌دانی این‌قدر از دروغ‌گفتن‌ت ناراحت می‌شوم؟» جواب می‌دهد: «چه دروغی گفتم؟» دوباره اس.ام.اس می‌زنم: «دیروز رفته بودی سینما. به من گفتی مسموم شدی!» نیم ساعت بعد الف زنگ می‌زند: «من دروغ نگفتم! واقعن مسموم شده بودم. ج اومد دم خونه‌مون کلی اصرار کرد که بریم سینما. من هم با این‌که حال‌م خیلی بد بود، مجبور شدم باهاش برم. ج رو که می‌شناسی، ول کن نیست.» می‌مانم که چه بگویم. دروغ گفتن یک وجه ماجرا است و وجه به مراتب دردناک‌ترش آن است که کسی که دارد دروغ می‌گوید، حداقل شعور را نیز برای تو قائل نباشد. می‌گویم که باشد و بعد از چند جمله‌ی دیگر مکالمه را تمام می‌کنم. حس بسیار بدی به‌م دست می‌دهد. فکر می‌کنم گاهی چه‌قدر شناخت‌‌م از آدم‌ها اشتباه است.

این داستان ممکن است اتفاق نیفتاده باشد یا به کل طور دیگری باشد. مهم این است که متاسفانه این‌ روزها از این جنس داستان‌ها دوروبرمان زیاد می‌شنویم. خیلی بد است، تاسف‌بار است، اما انگار دروغ‌گفتن برای خیلی‌های ما عادی شده است. خیلی دروغ‌ها را باورکنید می‌شود نگفت. راست‌گفتن گاهی خیلی درد دارد اما به حس خوبی که بعدش به آدم دست می‌دهد می‌ارزد. این‌که پیش خودمان و وجدان‌مان آسوده‌ایم.

درباره‌ی الی را بسیار دوست داشتم به‌خاطر این‌که در کنار روایت فوق‌العاده و چندلایه‌اش، نقدی بود بر دروغ‌گفتن‌مان. آدم‌ها در این فیلم مدام دروغ می‌گفتند. آدم‌هایی که نه لمپن بودند، نه خلاف‌کار و نه از قشر فرودست جامعه. کسانی مثل ما و آدم‌های اطراف‌مان. دروغ‌گفتنی که متاسفانه دیگر عادی شده است. نکته‌ی تلخ‌ش هم آن‌جا بود که حتا به بچه‌ها هم یاد می‌دادند که دروغ‌ بگویند.

پیش‌تر هم گفته‌ام. من ادعا نمی‌کنم همیشه راست می‌گویم اما مدتی است که دارم به صورت جدی روی خودم کار می‌کنم که دروغ نگویم. دست‌کم دروغ غیرضروری نگویم و حواس‌م باشد که دروغ‌گفتن برای‌م عادی نشود، گفتن‌ش درد داشته باشد و اگر دارم دروغ می‌گویم هش‌یار باشم که دارم این کار را می‌کنم و بدی‌اش را به خودم گوش‌زد کنم. آخر شب‌ها، سعی می‌کنم پیش از آن‌که بخوابم، روزم را مرور کنم و اگر جایی دروغی گفته باشم، خودم را به خاطرش مواخذه می‌کنم.

سال گذشته دو هفته‌ی پشت سر هم به یکی از مدرسه‌هایی که صبح زود در آن‌جا کلاس داشتم، دیر رسیدم. هفته‌ی سوم زودتر راه افتادم، اما از شانس بد، خوردم به ترافیکی غیرقابل‌پیش‌بینی و باز دیر رسیدم. مدیر مدرسه نگاه چپ‌چپی کرد اما باز چیزی نگفت. هفته‌ی بعدش ساعت را برای نیم‌ساعت زودتر کوک کردم که دیگر تحت هیچ شرایطی دیر نرسم. صبح که صدای زنگ ساعت بلند شد، پیش خودم گفتم الان دیگر خیلی زود است، پنج دقیقه بخوابم بعد بلند می‌شوم. خوا‌بم عمیق شد و پنج دقیقه شد نزدیک به یک‌ساعت و نیم. ناگهان از خواب پریدم و دیدم که ای وای فقط ده دقیقه به شروع کلاس‌م مانده و دست‌کم چهل دقیقه هم باید توی راه باشم. سه هفته دیر رسیده بودم و حالا هم این طوری. ماندم که چه کنم. سناریوهای مختلفی از ذهن‌م گذشت. زنگ بزنم بگویم مریض شدم و امروز نمی‌آیم. بگویم وسط راه ماشینم پنچر شده و دیر می‌آیم و دروغ‌هایی دیگر. بعد قرارم با خودم یادم آمد. زنگ زدم به مدیر و داستان را توضیح دادم. گفتم که می‌دانم سه هفته است دیر رسیده‌ام. تعریف کردم که هفته‌ی پیش زود راه افتادم اما خوردم به ترافیک ناشی از تصادف و آخرش هم ماجرای خواب ماندن‌م را توضیح دادم. برخلاف تصورم مدیر مدرسه گفت که ایرادی ندارد و پیش می‌آید: «حالا کی می‌رسی الان راه بیفتی؟» و به همین راحتی مسئله تمام شد.

دروغ‌گفتن اگر از آدم‌های نزدیک زندگی‌ام رخ دهد، به ویژه اگر چرایی دروغ را نفهمم، بسیار زیاد آزارم می‌دهد. سی و پنج درجه چند وقت پیش خیلی خوب گفته بود: «گاهی که با دروغ‌ (مخصوصن در شرایط کم‌مخاطره) مواجه می‌شوم، اعتبار آدم مقابل‌م به شدت آسیب می‌بیند و بازسازی‌اش با کیفیت اولیه، تقریبن ممکن نیست. زندگی در محیط اجتماعی ایران امروز،‌ آکنده است از این نوع سقوط آدم‌ها.»


۴ نظر:

ناشناس گفت...

شاید رهیافت چندهزارساله‌مان به دروغ جاهای زیادی‌ش می‌لنگد که هزاران سال است همین آش است و همین کاسه، با وجود این همه توصیه‌های (کلّی‌گویانه‌ی) ادیان و عرف اخلاقی جوامع و ... .
تصمیمات فردی ارزشمند برای تغییر، معمولا بعد از مدتی به همان روزمرّگی‌های سابق دچار می‌شوند. قاعدتا اگر "روان‌شناسی اجتماعی دروغ" کند و کاو نشود (حلّاجی دلایل مختلف پدیدآورنده‌ی دروغ) و نیز بعد از "شناخت"، اگر روند "مهارت‌آموزی رفتاری" طبق اصول مهمش تمرین نشود، من شخصا زیاد انتظار تغییری ندارم.
بعد از آنهاست که بیشتر درمی‌یابیم بسیاری از دروغ‌ها چقدر بایستی به رسمیت شناخته شوند ... و نه حتی بد، بلکه دقیقا "معمولی"!
اگر در آن بحث‌های "روان‌شناسی ..." دریابیم که از علل عدیده‌ی دروغ، یکی‌ش مثلا "ضعف" است، صورت مسئله‌ی ما عوض می‌شود. به جای تصمیم انتهایی به دروغ نگفتن (که معمولا به شکست می‌انجامد) درخواهیم یافت که تا وقتی تلاش برای قوی‌تر شدن یا برای به رسمیت شناختن آن ضعف نکنیم، موتور مولد دروغ همچنان روشن خواهد بود و صرف تصمیم برای دروغ نگفتن افاقه نخواهد کرد.
از ویژگی های دیگر این مارمولک (دروغ)، آن است که لنز ما را اغلب روی دیگران فوکوس می‌کند. حتی اگر گاه به این که خودمان هم مثل دیگران بوده‌ایم و دروغ گفته‌ایم اقرار کنیم، ولی بعید است به همان اندازه حالمان از خودمان به هم بخورد، یا از دست خودمان همان اندازه عصبانی شویم، بخاطر این که شعور دیگران را دست کم گرفته بوده‌ایم! با خودمان خیلی مهربان‌تر هستیم و موارد خودمان را با سعه‌ی صدر می‌پذیریم (خب به آن دلیل بود ... به این دلیل بود ...) که این هم دلایل روان‌شناختی دقیق و جالب خود را دارد. اما به نظر من یک شرط اساسی تغییر آن خواهد بود که اولا آگاهی‌مان به بسامد دروغ‌های خودمان بالا رود (خیلی بسیش‌تر از آن‌هاست که فکر می کنیم) و ثانیا عدالت درباره‌ی احساسمان به دروغ (حال به هم خوردن، عصبانی شدن) بین دروغ خودگفته و دیگری‌گفته برقرار شود.
تا این مقدمات اولیه نباشد، و بعدش هم البته مراحل مهم بعدیش، من تغییر را بعید می‌دانم و ناپایدار

faty گفت...

حرف دل خیلی هاست..مدت ها آزار کشیدم و خسته شدم از دیدن سقوط آدمها در ذهنم، تنهاییِ عاری از دروغ را برگزیدم...چاره این نبود..سقوط انسانها همچنان مرور میشد..تا اینکه تصمیم گرفتم روبرو شوم با دروغشان و روبرویشان کنم با دروغهایشان...
اینگونه بود که دست کم جمعی از آنها در پس این عدالت رفتاری!متعادل تر شدند(هرچند مقطعی) و از طرفی احساس آزار کمتری را خود نیز متحمل شدم...چرا که اکثر اوقات "صداقت با سیاستمدار، عین حماقت است"

Unknown گفت...

ممنونم بابت این نوشته. مدت ها بود که چنین متن اجتماعیِ ساده، لازم و مفیدی را نخونده بودم. بازم مرسی

خانم كنار كارما گفت...

دروغ‌شنیدن آدمیزاد را پوک می‌کند. یک‌روز بیدار می‌شود و می‌بیند به دیوار خانه‌اش هم اعتماد ندارد.