شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۲

لذت نوشتن پای تخته

مدتی قبل، از یکی از دانش‌آموزهای چند سال پیش‌‌م، توی فیس‌بوک پیامی گرفتم که وقتی خواندم‌ش، ذهن‌م درگیر شد:

«سه تا معلم روی زندگی من تاثير گذاشتن. اول معلم اول دبستان خانم فرهادی، دوم معلم چهارم دبستان آقای ملاحسينی و سوم معلم گسسته آقای صادقی. دومين جلسه‌ی کلاس شما افتادم بيرون. تنبل بودم، كلن رابطه‌ی زياد اوكی‌ای با هم نداشتيم. نه شما منو تحويل می‌گرفتين، نه من توجه زيادی می‌كردم.

تا بعد، از طريق [...] با يك پنجره آشنا شدم، رفتم، خوندم، بدون اين‌كه به‌تون بگم، ديدگاه نوشتم و الگو گرفتم كه چه‌جوری زندگی كنم. منی كه از ٥ سالگی پيانو می‌زنم ١٨ سالگی جرات كردم بگم كه من پيانيستم!

يك بار يادمه يه معما مطرح كردين و بعد گفتين تو كلاس‌هاتون يه نفر حل كردت‌ش فقط! يادم‌م نيست چه معمايی، من حل‌ش كردم و وقتی به‌تون گفتم، شما با يه تعجب خاصی به من نگاه كردين، اون موقع به من می‌گفتين عماد، اول خيلی حال كردم كه به چشم‌تون اومدم، بعد خورد تو پرم كه بابا [...]! چرا الان بايد ديده شی؟ واقعن ٤ ساله بعضی وقت‌ها به اين داستان فكر می‌كنم، حالا خواستم مطرح‌ش كنم چون شايد واسه شمام جالب باشه.

اين همه گفتم، وقت‌تون و گرفتم و سرتون و درد آوردم كه بگم قطعن خيلی دوست‌داشتنی هستين، ولی برای خيلی‌ها خيلی‌ فرق دارين، اون‌ها رو هم ببينين، شايد ساعت اول تو چرت باشن، ولی خيلی عميق‌تر از چيزين كه به نظر می‌آن. این‌ها صرفن يه انتقاد خيلی كوچيك بود. دوست‌تون دارم استاد.»

***

درس‌دادن را همیشه دوست داشته‌ام و دارم. راست‌ش را بخواهید، خوش‌حال‌م به خاطر این‌که برای کاری که دوست‌ دارم که انجام‌ش دهم، به من پول هم می‌دهند. شاید به همین خاطر بود که بعد از یکی دو سال به این نتیجه‌ی درست رسیدم که مهندسی را رها کنم و بروم سراغ درس‌دادن. حتا اگر زمانی برسد که خیلی پول داشته باشم، به گمان‌م هم‌چنان دوست دارم باز هم درس بدهم. البته با تعداد کلاس کم‌تری و نه اول صبح. مثلن سه روز در هفته از ده صبح تا سه بعد از ظهر درس بدهم.

یک بخش از درس‌دادن ارتباطی است که تو به عنوان معلم با شاگردهای‌ت داری. یک جورهایی وصف‌نشدنی است. یک سال با عده‌ای آدم هستی، هر هفته می‌بینی‌شان و با تک‌تک‌شان کم و بیش آشنا می‌شوی. مثل یک زندگی می‌ماند. به روی خودم، شاید نمی آورم اما جلسه‌های آخر هر سال خیلی حال‌م خوش نیست که دارم از این آدم‌ها جدا می‌شوم. هر دانش‌آموزی برای من قصه‌ی خودش را دارد. من دوست دارم برای شاگردهای‌م بیش‌تر رفیق باشم تا استاد. سعی می‌کنم فضای رسمی کلاس را بشکنم، سعی می‌کنم کلاس‌م جوری باشد که بچه‌ها مدام به ساعت‌شان نگاه نکنند که پس کی زنگ می‌خورد.

نمی‌گویم صد در صد موفق بوده‌ام، اما سعی کرده‌ام در طول سال‌های تدریس‌م، دانش‌آموزها را به یک چشم ببینم. یعنی مثلن این جور نشود به آن‌هایی که بیش‌تر درس می‌خوانند یا درصد آزمون‌های‌شان بالاتر است، بیش‌تر توجه کنم. یک بخشی‌ش البته ناخودآگاه اتفاق می‌افتد اما بدون شک نگاه من به بچه‌ها به خاطر نمره‌شان نیست. خیلی از شاگردهای سال‌های پیش‌م الان جزو دوست‌های‌م هستند. چندتایی‌شان حتا از دوست‌های نزدیکم. طوری که به سختی می‌توانم تصور کنم زمانی دانش‌آموزم بوده‌اند.

چیز دیگری که برای‌م خیلی مهم است این است که به آن‌ها بفهمانم زندگی را فقط از دریچه‌ی درس و کنکور نگاه نکنند. کنکور البته مهم است اما روشن است که همه چیز نیست. بسیار سعی می‌کنم توی کلاس‌های‌م و لابه‌لای درس یا توی کتاب‌های آموزشی‌ای که می‌نویسم، از چیزهای دیگری هم حرف بزنم. از کتاب خوبی که تازه خوانده‌ام، برای‌شان بگویم. پیش‌نهاد کنم به تماشای تئاتری که شنیده‌ام خوب است، بروند یا نام آخرین فیلمی که دیده‌ام و به نظرم ارزشمند آمده است را روی تخته بنویسم و بگویم اگر وقت کردند، بعد از کنکور ببینندش!

مسیر زندگی خود من را شاید بعضی از همین فیلم‌ها و کتاب‌ها عوض کرده باشند. خواندن، دیدن و سفررفتن از دید من دنیای آدم را بزرگ‌تر می‌کند. باعث می‌شود بیش‌تر به این فکر کنیم که از زندگی‌مان چه می‌خواهیم. به نظرم مهم است یکی یک جا به این بچه‌ها بگوید که چه کارهایی را هم می‌توانند بکنند. تشویق‌شان کند بیش‌تر کتاب بخوانند و فیلم ببینند تا آدم چند بعدی‌تری شوند.

به نظرم خوب است که آدم سر کلاس‌شان گاهی شعری بخواند از مثلن فروغ یا شاملو و کمی درباره‌شان توضیح دهد، یا این‌که روز جهانی رفع خشونت علیه زنان را به آن‌ها یاد‌آوری کند و کمی برای‌شان حرف بزند که خشونت کلامی چیست. که به دخترها بگوید حواس‌شان باشد بعدن تبدیل نشوند به آدمی که رویاهای‌ش را خاک کرده و کنج آش‌پزخانه‌اش قورمه‌سبزی می‌پزد و چشم‌ش به پولی است که سر ماه شوهرش به او می‌دهد.

درس‌دادن را بلدم، خوب هم بلدم. گمان می‌کنم جزو معلم‌های شناخته‌شده‌ی درسی که می‌دهم باشم، اما دوست دارم آن چیزی که از من سال‌ها بعد در ذهن بچه‌ها می‌ماند، نه تئوری گراف و احتمال و نظریه اعداد که همین چیزهای دیگر که به‌نظر من مهم‌تر است، باشد. این‌که یاد بگیرند که استعداد‌شان را کشف کنند و دنبال‌ش بروند. یکی ممکن است ریاضی را خوب نفهمد، اما عکاس خوبی باشد و دیگری شاید اگر به جای مهندسی دنبال موسیقی‌اش برود، آدم موفق‌تری شود.

با این حال انگار گاهی هم موفق نیستم و اشتباه می‌کنم. حتمن اشتباه هست اما باید یاد بگیرم و توجه کنم که کم‌ش کنم. که حواس‌م به آن پسرک همیشه خواب‌آلود آخر کلاس هم به همان اندازه باشد که به کسی که همیشه آزمون‌های‌‌م را صد می‌زند. خوش‌حال‌م که این شانس را داشته‌ام که معلم باشم و خوش‌حال‌م که هر سال با این همه آدم تازه آشنا می‌شوم. امیدوارم بعدها که به من فکر می‌کنند، جزو خاطره‌های خوب‌شان باشم تا خاطره‌های بدشان.

۳ نظر:

Unknown گفت...

چهار سال از "شاگرد شما " بودنم گذشته ، چهار سال از وقتی که روی نیمکت کلاس بند نمی شدم ، و حوصله ی کلاس و آدمهاشو نداشتم ، اما بهتون میگم که کلاس شما چیز دیگه ای بود وخاطره های قشنگی نقاشی کردیدو حالا هم اگه روزی بشه واقعن حاضرم بیام و سر کلاستون بشینم و یادم بیاد لحطه های فراموش نشدنیه زندگیم رو..
لحظه هایی که برای من و دوستانم جاودانه شدند و به هم که می رسیم همیشه حرف شما هست.
نمی دونم چه سحری بلدید ، اما می دونم که فقط وفقققط باید معلم باشید و ادامه بدید به نگاه جدید دادن به بچه هایی که جز فیس بوک و آی پد و از این جنگولک بازی ها دنیایی ندارن. و یادتون نره که از سفرهاتون بگین . زیاد.
بهتون می گم که تمام کتابهاو فیلم هاوشعر هایی که توی کتاب گسسته فارتون آورده بودین خونده شده.و دریچه های جدیدی رو تونستید برام باز کنید توی همون مدت محدود.
و میگم که مطمئن باشید که موفق بودیدن.
و در آخرفقط می تونم از ته دل بگم که ممنونم. و به امید دیدار مجددتون هستم .
عارفه معارف وند

Unknown گفت...

vaqan rast mige... man ham hich kelACro me3 gosaste dOost nadAshtam...

Unknown گفت...

چه روزایی بود.
82 شاگردتون بودم.از گسسته متنفر بودم.ولی با کلاسای شما کم کم عاشقش شدم....
چند بار تنبیهم کردید مداد لای انگشتام گذاشتید تا احتمال یاد بگیرم:D
من راضیم از اینکه توی اندیشه سازان 11 سال چیش یه اندیشه جدید در من بوجود اومد.
مرسی