می خوام عق بزنم و همه ی وجودم رو بیارم بالا. حالم از خودم و از همه ی دنیا به هم می خوره. باز امروز بی دلیل، بدون این که اتفاق خاصی لزوما افتاده باشه، اون حس گه قدیمی اومده سراغم. انگار دیگه داره بخشی از وجودم می شه ...
باید یاد بگیری مث سگ دروغ بگی تو این دنیا، اگه بخوای بتونی ادامه بدی. باید یاد بگیری فیلم بازی کنی مثل همه. باید یاد بگیری فیلم بازی کنی برای همه. باید یاد بگیری مسخره کنی همه رو، سر کار بذاری و بهشون بخندی. باید یاد بگیری یه کثافت به تمام معنا باشی. باید یاد بگیری که هیچ کسی برات تو زندگی مهم نباشه. باید یاد بگیری که غرورت مهم ترین چیزیه که داریش و اگه حتی فقط به خاطر یه نفر هم که شده بشکونیش، دیگه فاتحه ت خونده س. باید یاد بگیری احمقانه ترین چیز اینه که ساده باشی، رو راست باشی. باید قاعده ی بازی رو یاد بگیری ...
نمی دونم چرا یه هو این جوری می شم من. چه مرگمه؟ چه گهی می خوام بخورم؟ حس می کنم دیگه آدم خوبی نیستم( اصلا هیچ وقت مگه بودم؟). حس می کنم دیگه نمی تونم تحمل کنم. حس می کنم آروم آروم دیگه دارم می رم پایین. حس می کنم دیگه دنبال هیچ چیز قشنگی نیستم. حس می کنم دیگه دارم می فهمم " مگه بقیه به این که چی سر من بیاد اهمیتی دادن که من به این که چی سر تو میاد اهمیت بدم " یعنی چی. حس می کنم دارم بی رحم می شم ...
سگ شدم، می دونم. تلخ شدم، می دونم. مث پیرزنا دارم غر می زنم، می دونم ... چی کار کنم؟ به خدا خودمم حالم از خودم به هم می خوره وقتی این جوری می شم ولی چی کارش می شه کرد؟ باز خوبه این وبلاگ بی چاره هست که آدم بیاد توش عقده های دلش رو خالی کنه و یه ذره آروم شه. باز خوبه یه پارک جمشیدیه ای هنوز هست که وقتی دیگه آدم شدید می زنه بالا، بره اون جا یه خورده راه بره. باز خوبه هنوز یه فروغی هست که به داد آدم برسه تو این حال و روز گه ...
...آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر